رد شدن به محتوای اصلی

همیشه حسرت به دل خواهم ماند.

گاهی وقتها، اینقدر با خودت حرف می زنی که فکر می کنی می توانی چندین جلد کتاب از توی کله ات درآوری. حتی جمله بندی ها، ترتیب موضوعات، همه و همه را بارها با خودت زمزمه می کنی. می دانی اگر بنشینی به نوشتن، دقیقا از کجا شروع می کنی و به کجا ختم. اما دقیقا خیلی از همین اوقات، ساعتها که اغراق است، چون دیگر این روزها کسی ساعتها وقت نمی گذارد برای سامان دادن مغزش و یا شاید من نمی شناسم، چندین دقیقه صفحه ی سفید بلاگ اسپات را باز می گذاری و هی سعی می کنی با خودت صادق باشی. ولی خوب ربطی به خود آدم ندارد، دست و پای ذهن را که نمی توان بست و گوشه ای تپاند. 
این روزها به قابلیت های غریبی رسیده ام، در حینی که دارم  این مطلب را می نویسم و تا حدی می دانم چه می خواهم، خواب دیشبم به صورت تک سکانس های کوتاه از جلوی چشمم رد شد. یا چند روز پیش به وضوح در لحظه ی ارگاسم، در خیابانهای کودکی ام می دویدم. انگار که همه ی این صحنه ها تکه هایی از فیلم آنالوگی باشند که فریم به فریم به هم چسبانده شده اند و گاهی اول و آخر فیلم هم به همدیگه.

فیلم "درباره‌ی زمان " رو امشب دیدیم. یک پاپ کورن مووی خوب و تروتمیز. اینقدر یک جاهایش همه چیز خوب و خوش بود، که فکر می کردی اینها همه آرامش قبل از طوفان است. و منتظر می ماندی تا یک چیزی بشود. داستان فیلم درباره‌ی پسری است که طبق یک ژن خانوادگی می توانند در زمان سفر کنند. کافی است در اتاق تاریکی، دستهایشان را مشت کنند و تصمیم بگیرند به کجای گذشته می خواهند برگردند. در تمام طول فیلم، با خودم فکر می کردم اگر می توانستم به گذشته برگردم، به کجای آن برمی گشتم، چه چیزی را آندو می کردم؟. می دانم، سوژه‌ خیلی تکراری است. ولی حقیقتا، من هیچ وقت نمی خواستم به گذشته برگردم. به دوره‌ی تباه نوجوانی یا پس از آن جوانی و به دنبال آن تا به امروز. چرا که همیشه فکر می کردم لازمه‌ی به عقب برگشتن، دوباره زندگی کردن و تا به امروز رسیدن است که من برای آن این همه سختی کشیدم. ولی در این فیلم همه چیز خیلی رویایی بود، شخصیت اصلی فیلم به گذشته برمی گشت، آنچه را که می خواست درست می کرد و باز به زندگی عادیش می آمد. انگار کن که بروی از توی انباری طبقه‌ی بالا آلبوم عکسهای خانوادگی را بیاوری و با جابجا کردن چند تا از عکسها، قصه ای که برای کودکت تعریف می کنی متفاوت شود.
با این حال، من نشسته‌ام و فکر می کنم اگر می توانستم به گذشته برگردم، به کجا برمی گشتم. می دانم که در کوتاه‌ترین زمان بازگشتم، به امروز عصر برمی گشتم و خُلق دوتایی‌مان را سر هیچ و پوچ تنگ نمی کردم. بعد از آن به یک ماه پیش بر‌می‌گشتم و برای عروسی داداش کوچیکه لباس نمی خریدم و برای رنگ موهام نیم میلیون تومن پول بی زبان را پودر نمی کردم. خیلی راحت با ۱۰هزار تومن موهایم را رنگ می کردم و لباس جشن عروسی خودم را می پوشیدم و می رفتم در مجلس برادرم قر می دادم. 
ولی اگر بخواهم عقب تر برگردم چه؟ تا کجا می رفتم؟ به روزی که با استاد طراحی داخلیم رفتیم بازدید از یک مجتمع مسکونی نیمه ساخته و قرار شد طراحی یکی از سوییتهایش را من انجام دهم و ندادم؟ به سال دوم رشته‌ی معماریم تا بتوانم با هرجور خایه مالی بود در شرکت یکی از استادهام کار کنم؟ به کلاس سلفژ و آوازم و سعی می کردم تمرین کنم و اینقدر به گا نباشم؟ به روزهای آخر اسفند ۸۴ که فکر می کردم کلونازپام یک میلی یعنی مرگ موش؟ به روزهای آخر دانشگاه باهنر که رفتم پیش دکتر خسروی، با اشک در چشمانم ازش می خواستم بهم ۱۲ بدهد تا مشروط و اخراج نشوم؟ به  روزهای کنکور ۷۹ که درست درس بخوانم تا سیرجان قبول نشوم؟ به دوره‌ی دبیرستانم که انسانی بخوانم و حقوق ؟ به سال سوم راهنمایی‌ام تا بفهمم آن مزاحم تلفنی ای که مرا در خیابان پارادیس دیده بود و به فکرم بود چه کسی بود؟ یا شاید، همه‌ی اینها را ول می کردم، به بیمارستان راضیه فیروز کرمان برمی گشتم، و خیلی اتفاقی از دست پرستار بخش زایمان قل می خوردم و می افتادم روی زمین، پوست نازک سرم می شکافت و همانجا تمام می شدم.

خیلی سخت است که آدم نداند حتی کجای زندگی اشتباه کرده است، خیلی سخت است که آدم اینقدر از همه چیز خودش ناراضی باشد و برای تغییرش هیچ قدمی برندارد. خیلی سخت است آدم همه ی ایرادات خودش را بداند و باز هم در همان گهی که هست دست و پا بزند، و از همه سخت تر، این است که آدم ظاهری فریبنده با درونی خالی داشته باشد.














نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها و ادارات وابس

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی

کابوس امشبم.

همه اش خواب بود.  انگار که همه ی ما یه جایی پیج داشتیم، توییتر نبود، یه چیزی مث گودر، یا وبلاگ. محمد هر روز به صفحه ی من سر می زد تا اینکه عاشقم شد. من آمدن و رفتنش را می دیدم. صفحه ی من یک جایی شبیه خیابان فاطمی بود، حد فاصل وصال و میدان. رفت و آمد و همه چی ِ اون رو می دیدم. من عاشق محمد نبودم؟ نشدم؟ هیچ به یاد نمی آورم. یک جایی بود انگار که عروسی. انگار که دوتا عروس لباس پوشیدند و رفتند، به فاصله ی زمانی. انگار که مردند. کسری یک جایی آن اطراف رد میشد؟ نشسته بود؟ بود؟ نمی دانم. بخشی از من آنجا مرد. بخشی که زنده بود(انگار) می گفت مگر می شود پایان همه ی داستانها یکی باشد. انگار همه چیز داستان بود. بخشی که مرده بود می گفت میشود. انگار می خواست نشانش دهد. حالم بد بود. نمی دانم بخش زنده بود یا مرده. ممد می خواست به من بفهماند اینجا دنیای مجازی است. اینجا صفحه ی نوشتن وبلاگهایمان است اما من پا به پایش نمیرفتم. برایم واقعی بود. کسری آن حوالی رد میشد. توی خوابم هم با کسری معاشرتم در حد احوال پرسی ساده بود. ممد به من پیغام خصوصی داد، به جای کس دیگه. من نفهمیدم و باهاش حرف می زدم، انگار ممد