رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2013

سندروم دیرفعال سی و دو سالگی.

شبهایی که خوابم نمی برد چک چک شیر توالت بیشتر از همیشه آزارم می دهد. تصویر هدر رفتن قطره قطره‌ی آب تصفیه شده، در سرزمینی که نیمی از آن با خشکسالی می جنگد منظره ای تیره و شرم‌آور است. از رختخواب بیرون می آیم و تشت حمام را زیر شیر توالت می گذارم. بگذار بفهمیم یک شب تا صبح چه حجمی از آب آرام آرام هرز می رود. پنجره‌ی آشپزخانه را باز کردم، آب سطح خیابان را گرفته است، باریکه های آب رد شیب تند خیابان را گرفته اند و با شتاب پایین می روند. هر چه ما از باریدن باران لذت می بریم، جایی از شهر درگیر آب گرفتگی و کثافت می شود. این طوری است دیگر، همیشه یک جای کار می لنگد.  خودم را نگاه می کنم که در ۳۲ سالگی فکر می کردم چه خواهم شد و چه شدم. از تصور رویایی استاد دانشگاهی در اقصی نقاط دنیا، یا مدیر موفق یک مجموعه، یا هنرمندی خلاق و به‌نام در سطح جهان، زنی هستم که صبحها تا ساعت ۱۰ می خوابد، تا ساعت ۲ ناهار ظهر را درست کرده و با همسرش نوش جان می کند، تا عصر، دور خودش می چرخد، تا شب با همسرش دوباره شام بخورد و فیلم ببیند و بخوابد. همه‌ی اینها به خودی خود بد نیستند همه‌ی اینها وقتی بد می شوند که

خواب

خوابِ خانه ی قدیمی مامان بزرگ را می دیدم، و بچه ی دخترخاله ام، که ۳ سالش است. بچه دوتا چاقو گرفته بود دستش و من با تشر از دستش گرفتم. وقتی زد زیر گریه بغلش کردم و برایش قصه ی پسرکی را تعریف کردم که چاقو دستش بوده و دستش بریده. بچه باهام رفیق شد، و من بغلش کردم و با خودم بردمش به فضایی دیگر. اینکه می گویم فضایی دیگر واقعا یعنی حال و هوای خواب عوض شد. یک جایی بود در ارتفاع خیلی بالا، آبگیر مانندی. آبگیر که می گویم نه که یک حوض، به مساحت خیلی زیاد آبی که سبز می زد از دور، نه که از کثیفی، از زلالی و زیبایی منطقه. آب از یک جایی می ریخت پایین، تکه تکه آبشاری می ریخت پایین تا جایی که ما بودیم. و من چه گونه ارتفاع می گرفتم تا آن بالا نمی دانم. به بچه آب را نشان می دادم و می گفتم ببین چقدر قشنگه و فرود می آمدیم، انگار که چرخ و فلک سواریم. ادامه ی خوابم، وارد  یک هواپیما شدم، یک هواپیمای کوچک. بیشتر اعضای خانواده بودند، اولش فقط برادر بزرگ و خانمش را می دیدم و بعد ها افراد دیگر. وضعیت توی هواپیما خیلی خاص بود، از شیوه ی برخورد مهمانداران و خلبان ذخیره فهمیدم مشکلی پیش‌آمده و بعد از آن هواپ

انجمن حامی برگزار می کند.

 مهاجرت اتفاق دردناکی است در زندگی هر آدمی. کیست که دلش نخواهد در سرزمین خودش و بین مردمان خودش زندگی کند؟ وقتی سطر بالا را نوشتم، اندکی وا ماندم. آیا به این چیزهایی که نوشتم اعتقاد دارم؟ من که تا کنون مهاجرت نکردم، و یکی از راههای ادامه‌ی زندگی هم همین است برایم. من چه می‌خواهم از مهاجرت بگویم. من که پایم را جز یک بار برای سفر از این مرزهای جغرافیایی بیرون نگذاشته‌ام، چگونه می‌توانم از خوبی یا بدی مهاجرت حرفی بزنم؟ همه‌ی اینها را می‌گذارم کنار آدمهایی که امروز در جمعشان بودم. همایش  "  فرصت ها و چالش های فراروی پناهندگان و بازگشت کنندگان افغان." در جمع فرهیختگان افغان و ایرانی فعال در زمینه‌ی حقوق افغانها نشسته بودم. جوانهای افغانی که در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. اینجا مدرسه و دانشگاه رفته بودند. بزرگترها می گفتند جوانهای نسل سوم ما، اصلن افغانستان را نمی‌شناسند که بخواهند برگردند. فکر می‌کنند روستایی است که همیشه در آن جنگ است. و دختران جوانی که می‌گفتند ما اینجا تحصیل کرده‌ایم، فرهنگ افغانستان به ما اجازه‌ی فعالیت نمی‌دهد. من افغانها را می‌دیدم و صدایشان ر