رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۱

داستان - اسم نداره هنوز

حلقه مو از تو کشوی درآور در آوردم. دستم کردم٫ همون انگشت حلقه. یه جوری بود٫ انگار یه چیز اضافه روی دستم بود. انگشترامو یکی یکی دستم کردم٫ با هیچ کدوم این حسو نداشتم٫ یعنی انگشتم بهشون عادت داشت. ولی این یکی نه . یه رینگ زرد ساده بود. پهن هم نبود که بگم پهنیش اذیت می کنه. ولی هر چی بود راحت نبودم باهاش. درش آوردم و پرتش کردم ته کشو. مثل اون روزی که از پیش حراست اداره برگشته بودم. رئیس حراستمون آدم بدی نبود. یعنی اولاش نبود٫ اون موقع که اصن تو حراست کاره ی خاصی نبود. یه کارمند معمولی بود. عاشق فاطمه بود . همه ی جیک و پوک زندگیشو در آورده بود٫ که برادراش چی کاره ان و باباش الان چی کار می کنه. وقتهای بیکاریش هم که البته خیلی زیاد بودن به یه بهونه ای میرفت تالار٫ می نشست پیش فاطمه به حرف و گپ. اونروزا اصن کسی احساس نمی کرد این آدم حراستیه. من هیچوقت جلوش مقنعه مو نمیکشیدم جلو . یعنی فاطمه هم تاثیر داشت تو این قضیه ٫ پشتم گرم بود که این عاشق دوست منه و با من کاری نداره . بعد نمی دونم اصن هیچ وقت به فاطمه گفت یا نه٫ ولی خوب فاطمه که مغز خر نخورده بود بیاد زن این یارو بشه٫ گیرم بچه مثبت بزنه

تولدش مبارکمون باشه

امروز دومین سال تولد بهداد٫ برادرزاده ام بود معنی واقعی اسمش: بهترین داده ی خدا. یه بچه ای که زندگیه همه ی ماست . خودشم می دونه٫ ازش می پرسم تو چی ای٫ میگه زندگی عمه. تولدش خیلی برامون مبارکه . تو فایل اول قصه ای رو که خودش ساخته تعریف می کنه٫ و دومی یه ویدئوّئه که من ازش گرفتم http://www.4shared.com/audio/MVOHvKH7/VOICE110619003.html? http://www.youtube.com/watch?v=dx4JA1GXNUk