رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از نوامبر, ۲۰۱۲

eternal sunshine of the spotless mind

دکتر میم عزیز  سلام درخشش ابدی یک ذهن  پاک، فیلمی بود که امشب دیدم. وسط فیلم فهمیدم یک بار دیگر هم آن را دیده ام که اینقدر فضا برایم غریب بود هیچی یادم نیامده بود ازش. دختر فیلم یک آدم  ایمپالسیو است. این را خودش در فیلم هی تکرار می کند. هر دفعه موهایش یک رنگ است، آبی، نارنجی، سبز، قرمز. و هر آن ممکن است راسته ی کارش را بگیرد و برود هرجا که دلش می خواهد و با هر که دلش می خواد. این را خودش به مرد فیلم می گوید. در کنارش مرد، خجالتی است. آرام است. محافظه کار است، روی سطح یخی دریاچه پیش نمی رود از ترس ترک برداشتنش. و توی خانه ی مردم دوام نمی آورد و می گذارد می رود. من مرد این داستانم . هرچند که دوست ندارم باشم. دوست دارم زن داستان باشم. دوست دارم ایمپالسیو باشم، چیزی که هیچوقت نبودم. اینقدر کادر و قالب نمی داشتم. اینقدر همه ی محیطم را با خط کش نکشیده بودم. دوست داشتم دستم لرزیده بود، دوست داشتم از خط زده بود بیرون. کی بود اولین نفری که گفت وقتی رنگ می کنی نباید بزند بیرون از خط؟  هرروز می روم سرکار. توی خیریه ای که گفته بودم. در دوهفته ی گذشته حدود ۲۵ میلیون تومن برای خیریه پول جمع

کشف روزمرگی ها

از وقتی که بچه بودم، این یک قانون ثابت و همیشگی بود. وقتی که می خواهی ظرف بشوری، باید ظرفهای شسته و خشک را جمع کنی و بعد شروع کنی. اولها برایم سخت بود، داد می زدم " اگه قراره من ظرف بشورم روی همین ظرفهای خشک می چینم." بعد مامانم می دوید توی آشپزخونه، ابروهاش رو می کشید توی هم و می گفت: امکان نداره بذارم ظرفهای خشک رو دوباره خیس کنی. و ظرفها را جمع می کرد. و من به هدفم که همان جمع نکردن ظرفها بود می رسیدم. ولی غرغرهام ادامه داشت که چرا نمیشه ظرف خیس را گذاشت روی ظرف خشک، بالاخره همه شان با هم خشک می شوند. بزرگتر که شدم، در موارد معدودی که می خواستم ظرف بشورم، ظرفهای خشک را جمع می کردم و ردیف روی کابینت می چیدم. " من بلد نیستم جا بدم" . و مامانم که با حرص تمام از این بی عرضگی ساختگی من ظرفها را توی کابینت جا می داد.  دیروز که داشتم ظرف می شستم، بی اختیار یاد مامانم افتادم. دو سه تا لیوان خشک توی سبد بود و من حوصله نداشتم آنها را بردارم، و عذاب وجدان گذاشتن ظرفهای خیس روی خشکی آنها اذیتم می کرد. خودم را قانع کردم که چی؟ حالا همه شان با هم خشک می شوند. و بدون جمع کر

فاز مستی

یک سفر دخترونه، مستی، اینقدر که دکمه های کیبورتو گم می کنی. توی مه گم میشی. شاهرخ می خواند:"چشمات گفتن بشکن من شک نکردم، چشات از جنس مرغوبه، چقدرحال چشات خوبه."  و او پیک می ریزد پشت هم. بیرون هوا سرد است. می خواهیم روی بالکن بخوابیم تا ستاره ها را لابلای درختان ببینیم و مه لحافمان شود صبحگاهان وقتی بیدار می شویم. و ذهنی که الان مست مست است و نمی داند چه می نویسد. همه چیز یک اتفاق از پیش تعیین شده است انگاری.شما چه می فهمین از بارها پاک کردن و دوباره نوشتن؟ و حرف کسی را زدن که نیست و بودنش نعمت است و حس خوبی دارد و چشمهات دودو می زند و وسط این صفحه ی مانیتور می دود دنبال هم، نوشتنی است. نوشته ای که مستی است تمامش است و تو نمی دانی چه چیزی قرار است تهش در بیاد و آهنگ آقای داماد مارتیک را می خواند توی گوشت. به به  من احساس پرواز دارم. احساس دور شدن از همه ی حسهای دنیا. کنیاک و ژامبون وقتی چسبیدی به بخاری که از سرما نمیری آخ آخ  من دوست دارم مغزم را تحویل دهم به یک تحویل دار و پرش کنم از موسیقی و شعر. بعد بنشینم گوشه ای ترانه و موسیقی بخوانم. چهارشن
خانم و آقایی که روی مبل کناری نشسته اند، در نظر اول، زوجی هستند که مشکل دارند. اینجا مطب روانپزشک است و آدمهای مشکل دار می آیند. ولی چیزی که خیلی این مشکل را به من می نماید یک دلیل ساده ی احمقانه دارد. این که آقا، چاق است و خانم رانها و پاهای بزرگ وپهنی دارد. به همین دلیل من فکر کردم این بیچاره ها چگونه زندگی می کنند و همدیگر را تحمل می کنند. الان 45 دقیقه است که آنها روی کاناپه نشسته اند؛ می گویند و می خندند. زن دستش را روی گوش شوهرش می کشد و از آنجا روی زبری ته ریشش و اشتیاق بوسیدانش را در خود می میراند.هرچه باشد اینجا مطب دکتر است و مردم نشسته اند. من، من لاغر خوش هیکل، اینجا نشسته ام و از روی هیکل آدمها تشخیص خوشبختی و بدبختی آنها را می دهم
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی