امروز دوم شهريور است. و من زاده شدم. گريسته ام آنگاه كه چشم گشودم و شايد همين است كه هر سال مي گريم در سالروزش. امروز سي و يك سالگي را تمام كردم و ايستاده ام برراه، براي شروع روزي ديگر ،سالي ديگر،زندگي اي ديگر. شايد آن روزهايي كه غرق نااميدي مي شوم و ترس، لازمه ي انسان بودنم است. پيش درآمد نفس كشيدنم. امروز و در زادروزم،خودم را مهمان شعري از شاملو كردم،بعد از مدتها. با موسيقي پس زمينه ي اميلي پلن. تا شكوفه ي سرخ يك پيراهن. و گريستم از آن سان كه يادم آمد من عاشق انسانهايم. و زاده شدم تا دوست بدارم و غرق شوم در دوست داشتنم،با همه ي سختي هايش. من عاشق آن كودك گرسنه ي آفريقايي ام،آن قدر كه الان در آغوشش بگيرم و به زباني ناآشنا برايش لالايي بخوانم. من عاشق پيرزني هستم در ناكجاآباد سفلي كه فقط مي خواهد كنارش بنشينم و حرف بزند و من گوش مي شوم براي همه ي آنچه مي گويد و من زبانش را نمي فهمم. شاملو رسالتم را به يادم آورد: " و من همچنان مي روم با شما و براي شما — براي شما كه اينگونه دوستدارتان هستم.— و آينده ام را چون گذشته مي روم سنگ بر دوش: سنگ الفاظ سنگ قوافي، تا زنداني بسازم و
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی