رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اوت, ۲۰۱۲

دوم شهريور هزاروسيصد و شصت

امروز دوم شهريور است. و من زاده شدم. گريسته ام آنگاه كه چشم گشودم و شايد همين است كه هر سال مي گريم در سالروزش. امروز سي و يك سالگي را تمام كردم و ايستاده ام برراه، براي شروع روزي ديگر ،سالي ديگر،زندگي اي ديگر. شايد آن روزهايي كه غرق نااميدي مي شوم و ترس، لازمه ي انسان بودنم است. پيش درآمد نفس كشيدنم. امروز و در زادروزم،خودم را مهمان شعري از شاملو كردم،بعد از مدتها. با موسيقي پس زمينه ي اميلي پلن. تا شكوفه ي سرخ يك پيراهن. و گريستم از آن سان كه يادم آمد من عاشق انسانهايم. و زاده شدم تا دوست بدارم و غرق شوم در دوست داشتنم،با همه ي سختي هايش. من عاشق آن كودك گرسنه ي آفريقايي ام،آن قدر كه الان در آغوشش بگيرم و به زباني ناآشنا برايش لالايي بخوانم. من عاشق پيرزني هستم در ناكجاآباد سفلي كه فقط مي خواهد كنارش بنشينم و حرف بزند و من گوش مي شوم براي همه ي آنچه مي گويد و من زبانش را نمي فهمم. شاملو رسالتم را به يادم آورد: " و من همچنان مي روم با شما و براي شما — براي شما كه اينگونه دوستدارتان هستم.— و آينده ام را چون گذشته مي روم سنگ بر دوش: سنگ الفاظ سنگ قوافي، تا زنداني بسازم و

تولدانه

تولد سي سالگي آدم هرچقدر كه سخت باشد از سي و يك سالگي آسان تر است. اينكه در آستانه ي سي و دو شمع سي و يك سالگيت را فوت مي كني،يعني پذيرفتن ادامه دادن اين راه طولاني و احمقانه. راهي كه نهايتش معلوم نيس،سيكل احمقانه ي زيستن. من هنوز به اين نتيجه نرسيدم حيات يك نعمت است كه به ما ارزاني شده يا نكبت. اگر نعمت بود كه بايد ا داشتنش خوشحال مي شدم،بايد شكرانه اش را به جاي مي آوردم. اگر هم كه نكبت است چرا از زنده ماندن كودكي جان بدر برده از زلزله خوشحال مي شوم، وقتي مي دانم بچه اي هست كه بايد تك و تنها اين راه پر هراس را ادامه دهد. من پر از تناقضم. و اين تتاقضها قلبم را فشار مي دهند. تكه تكه ام مي كنند. شبها بيدار مي مانم گاه حتي بي دليل،سرم را به چت احمقانه اي گرم مي كنم كه دير بخوابم. وقتي مي روم توي تخت مامان بزركم را براي نماز صبح صدا مي زنم و بيهوش مي شوم. و همه ي اينها براي اين است كه روزها كوتاه تر شوند. اين كه صبحم به جاي ٨ از ١٢ شروع شود و من خوشحال باشم از اينكه نصف روز گذشته و من فقط بايد نگران نصفه ي ديگه اش باشم. اينكه من در آستانه ي تولدم زانوي غم بغل مي گيرم،خاص سي و دو سالگي

این روزهای من بدون اینترنت

باید زودتر راه بیوفتم برم تهران. نه به این دلیل که سه روز دیگه تولد سه سالگی بهداده و من تنها عمه شم و دیشب با اون صدا و لحن خوشمزه اش پشت تلفن میگه عمه پس کی می آیی من اینقدر منتظرتم. و نه به این دلیل که کسی که این همه منتظرش بودم آمده است. و نه به این دلیل که سردردهای میگرنی بابا شروع شده اند و حتی نه به این دلیل که به فائزه قول داده ام ببرمش یه جای پر دار و درخت که بشینیم و برای مهدی یک عالمه شعرهای محمد نوری بخوانیم. باید زودتر بیایم مستقیم بروم مطب دکتر گاف که البته دیگر خودش آنجا نیست و مطبش را داده دست یک دکتر دیگری که شنیدم خیلی شبیه خودش است. هم تیپ و قیافه هم خلق و خو. دکتر گاف دکتر روانپزشک است. چند سال پیش که افسردگی شدید داشتم زیاد پیشش می رفتم. بعد از چند ماه فقط برای مشاوره پیشش می رفتم و قرص نمی خوردم. نه به این دلیل که خیلی حالم خوش و خرم شده بود. به این دلیل که چاق شده بودم و به دکتر گفتم من دیگه این قرصهای کوفتی رو نمی خورم و اون هم قبول کرد که یک ترایی بکنیم. من و دکتر گاف خیلی با هم رفیق شدیم. این مدلی بود که یک وقتهایی می گفتم دلم برای دکتر تنگ شده. بعد 18 ه