رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از ژوئیه, ۲۰۱۱

داستان - غروب سه شنبه خاکستری بود

در خونه رو بستم٫ از پله های ورودی رفتم پایین و راه افتادم به طرف خیابون. خونه ی ما یه مجتمع بود ته یه خیابون خاکی٫ روزی که خونه رو خریدیم بنگاهی وعده داد تا آخر سال اینجا آسفالت میشه٫ دو ماه دیگه ۴ سال اون روز می گذره. یقی ی پالتومو می دم بالا٫ سرمو بالا می گیرم تا آفتاب کم رمقی که داره پهن میشه تو آسمون بشینه روی صورتم و خنکی باد رو ببره . امروز یه روز معمولیه٫ از اون روزا که اوایل بهمن ماه می زنه٫ از روزای قبل از دهه ی فجر هم هست٫ و هنوز خیابونها آذین بندی نشدن٫ اینجوریه که به معمولی بودنش کمک میشه٫ یه دوشنبه ایه مثل همه ی دوشنبه های دیگه. البته نه همه ی همه. بعضی از دوشنبه ها خاص اند. مثلا روز عقدم یه دوشنبه بود٫ ۲۰ اسفند یه سالی. ولی خوب ربطی به امروز نداره٫ امروز تقریبا ۳ سال از اون دوشنبه هه می گذره و من از خونه ی مامان و بابام اومدم بیرون. خوب این جمله خیلی معنی داره. در واقع اولین معنی ای که به ذهن هر کسی می رسه٫ اینه که شاید من طلاق گرفتم که خونه ی مامانم اینام٫ و در راستای اون٫ حتما نتونستم مهریه مو از اون مردتیکه ی فلان فلان شده بگیرم و لااقل یه آلونکی واس خودم بخرم و سر ۳۰
هیچوقت به تماس دستها تقدس ندادم٫ از همون اوایل که تو فیلمهای پورن٫ فقط معاشقه شونو دوست داشتم. هیچ وقت برای بوسه٫ اولین بوسه٫ اهمتی قائل نشدم. چه فرقی می کرد اولین بوسه ام عاشقانه باشه یا نه؟ باید می بوسیدم تا برسم به اونی که واقعا متفاوته . باید در آغوش می کشیدم تا بفهمم کدام بغل گرمتره٫ دلچسب تره٫ امن تره و آرام بگیرم . و من در حسرت عاشقی می سوختم٫ به این فکر نکرده بودم بکارتم از آن مردی است که عاشقم باشه٫ چه اهمیتی داشت این غشا نازکی که از بچگی مرا از همه ی مردها ترسانده بود٫ کی و چطور از بین بره . من تشنه ی یک لحظه عاشقی بودم و به دنبالش می دویدم و آن روزی که پیداش کردم٫ نفهمیدم . انتظار اسب سفید و سواری زیبا رو نمی کشیدم٫ ولی فکر نمی کردم اینقدر می تونه ساده باشه. این قدر آروم . و من عاشقی می کردم و نمی دانستم٫ لذت می بردم٫ از همه ی آنچه که باید و نمی فهمیدم این انتهای خوشبختی است . وقتی تمام شد انگار بخشی از وجودم جایی جا ماند٫بخشی که شاید خیلی هم بزرگ نبود - چون من به زندگی ادامه می دادم. - ولی جایش هنوز هم خالی مونده. بعد از همه ی این روزها و ماهها که گذشته ٫ به عاشقی فکر می کن
من باید حوالی پاییز ماه٫ در نیمه شبی بارانی به وجود آمده باشم٫ در یک همآغوشی ساده٫ شاید آن شب در کشوی درآور مادرم کاندومی نبوده است٫ و یا اینکه پدرم غرق در لذت فراموش کرده است مرا به دنیا تحمیل نکند. شهریور ماهی بود که زاییده شدم٫ همان سالی که بمب ها کاشته میشدند و آدمها برداشته می شدند .به دنیا آمدم در میان جیغ های درد آلود مادرم و نگرانی های پدرم٫ و هر روز فکر می کنم اگر آن شب کذایی من هم به میان دستمال پیچیده شده بودم٫ آیا دنیا جای بهتری بود؟

دستور پخت فالوده کرمونی

یعنی اینو بدون جانب داری میگم٫ ولی یه طعمی از بهشت داره فالوده کرمونی٫ درست کردنش هم جدی کاری نداره٫ الان با خوندن این دستور خودتون هم متوجه میشین خوب٫ چیزایی که لازم داریم٫ یک لیوان نشاسته است٫ به علاوه ی هشت تا لیوان آب٫ یه آبکش ترجیحا فلزی٫ که سورلاخاش یه نموره درشت باشن٫ مقدار متنابعی یخ و آب. قضیه از این قراره که یه لیوان نشاسته رو تو یه لیوان یا دوتا لیوان آب حل می کنیم٫ میریزیم تو یه قابلمه٫ بقیه ی آب مورد نیاز رو هم اضافه می کنیم٫ ۶ تا لیوان باقی مونده٫ حالا این مواد رو می گذاریم روی حرارت٫ و مرتب هم میزنیم تا نشاسته گلوله نشه.   یه ده دقیقه٫ ربع ساعتی که گذشت و اون طعم خامی نشاسته گرفته شد٫ ماده ی اصلیمون آماده است. حالا باید یه سری کار باحال بکنیم یه ظرف رو پر از آب صفر درجه می کنیم٫ یعنی باید تیکه های یخ توی ظرف باشن٫ ابکش رو می گذاریم روی ظرف و این مواد فالوده رو میریزیم توی آبکش٫ این نشاسته ها از سوراخای آبکش رد می شن و در جا توی آب سرد سفت میشن.   برای اینکه دونه های فالوده مون گردالو تر بشن٫ یه کم آبکش رو بالاتر از ظرف زیریش میگیریم و فالوده مون خوشگل ترمیشه. بعد از

خاطرات شمال محاله یادم بره

ایام رحلت امام رو٫ با قلبی آکنده از اندوه و اینا٫ راهی شمال شدیم٫ همین امسال ها٫ جایی که مستقر بودیم٫ یه ویلاییه تو دهات مرزن آباد.   یه روز صبح من و دختر داییم٫ به قصد دریا رفتن و البته آفتاب گرفتن از ویلا زدیم بیرون و رفتیم چالوس٫ بماند که دریا هم طوفانی بود و ما اصن پامون هم به آب نرسید و فقط افتاب گرفتیم٫ یادم باشه داستانشو یه جای دیگه بگم که همه ی این خانوما تاپلس بودن٫ خاک برسرم٫ نمی دونم چی فکر کرده بودن٫ بعد هی دل ما قیلی ویلی میرفت.   خولاصه تا غروب که دریا بودیم٫ بعد رفتیم نمک آبرود یه ناهاری بخوریم و یه کم آدما رو دید بزنیم. البته بماند چقدر گریگوری بازار بود و اینا٫ زودی از نمک آبرود زدیم بیرون و من همش دلم برای اون ۳ تومن پول ورودیش می سوخت. بعد رفتیم مجموعه ی آبادگران که یه چایی بخوریم و این دختر دایی عملی ما قلیون بکشه٫ خولاصه کلی طول کشید٫ و البته من در مجموعه ی آباد گران٫ یک دستگاه خودروی بوگاتی دیدم که رسما فر خوردم. راه افتادیم که برگردیم مرزن آباد و بریم پیش ننه باباهامون٫ که به یه ترافیک سهمگینی خوردیم و مام بیحوصله از ترافیک٫ سرخرو کج کردیم برگشتیم چالوس و رفتی
امشب هوای قصه دارم٫ قصه گفتن حال شنیدن داری؟ چه گونه شروع کنم؟ مثل قدیمها که می گفتند یکی بود٫ یکی نبود یا مثل این روزها که همه چیز عوض شده٫ یکی بود٫ یکی دیگه هم بود... چه فرقی می کند مگر؟ می خواهم برایت قصه ی مردی را بخوانم که تنها بود.   یعنی از اول که تنها نبود٫ زنی داشت٫زندگی ای داشت٫ برای خودش بروبیایی داشت.   اتفاقا زنش هم زیبا بود٫ کم سال بود٫ یعنی در کنار مرد٫ جوان بود.   مرد کارمند بانک بود٫ یه جایی حوالی میدان گمرک٫ یا نمی دانم میدان شاپور٫ شاید هم اون طرفای بازار بود٫ چه فرقی می کند٫ در هر حال نیاوران نبود٫ یا قیطریه . یه جایی اون پایین مایینا بود . ولی خوب شنیدی که کارمندای بانک وضعشون خوبه.   زنش آخ زنش٫ می گم که جوون بود٫ خوشگل بود . از این تو بغلی ها٫ مرد عاشقش بود . زن هم٫ خیلی وقتی نبود عروسی کرده بودن٫ تازه عکسهای عروسی شان را قاب کرده بودند و به دیوار اتاق خواب زده بودند.   همه چیز معمولی بود ولی غمگین بود٫ به قول جلال سمیعی که همیشه می گفت معمولی بودن غم انگیزه.   از نظر مرد غمگین نبود ها٫ صبح به صبح می رفت سر کار٫ غروب که برمیگشت بازهم عاشق میشد. ولی بر

آقامون مارک تواین

بيست سال بعد، بابت کارهايي که نکرده‌ای بيشتر افسوس می‌خوری تا بابت کارهايی که کرده‌ای. بنابراين روحيه تسليم‌پذيری را کنار بگذار. از حاشيه امنيت بيرون بيا. جستجو کن. بگرد. آرزو کن. کشف کن

هذیون

این صفحه ی سفیدو که می بینم٫ انگاری شاخم میزنه یه چیزی بگم٫ ولی حرف خاصی واس زدن ندارم. نه که هیچ حرفی نداشته باشم ها. ولی بعضی حرفا رو باید به همون چاه مگو گفت٫ نه که بگم شماها نامحرمین و اینا٫ نع ٫ نقل این حرفا نیس٫ ولی خوب یهو می بینی شد چس ناله. دیگه بسه خو آدم چقد چس ناله کنه٫ چقد هی بگه من می خواستم فیلان باشم و بهمان ولی هیچ عنی نشدم٫ این که رسم زندگی نیس. نمی دونم چه جوری بگم٫ یه حرفایی هم هس٫ آدم دلش می خواد به غریبه ها بگه٫ مث اون دختره بود که تو هواپیما کنارم نشسته بود و حتی از سکسش با یارو داشت برام حرف میزد . آخه شماها غریبه ی غریبه ام که نیستین٫ یعنی خیلی هم آشنا نیستین ها٫ ولی خوب یه جوریه.ممممممم می فمین چی می خوام بگم؟ نع؟ ای بابا٫ من که دارم به این واضحی حرف می زنم٫ به زبان شیرین فارسی. ها ها٫ اینو گفتم یاد معلمای مدرسه افتادم٫ یادتونه وقتی یه چیزیو دو سه دفه توضیح می دادن٫ می گفتن مگه من دارم انگلیسی توضیح می دم٫ دارم فارسی میگم٫ فارسی٫ یا یه چیزی تو این مایه ها٫ یعنی همش می خواستن ماها رو بور کنن. ببینم شماها می دونین بور کردم یعنی چی؟ عه نمی دونین؟ من چرا یهو م