در خونه رو بستم٫ از پله های ورودی رفتم پایین و راه افتادم به طرف خیابون. خونه ی ما یه مجتمع بود ته یه خیابون خاکی٫ روزی که خونه رو خریدیم بنگاهی وعده داد تا آخر سال اینجا آسفالت میشه٫ دو ماه دیگه ۴ سال اون روز می گذره. یقی ی پالتومو می دم بالا٫ سرمو بالا می گیرم تا آفتاب کم رمقی که داره پهن میشه تو آسمون بشینه روی صورتم و خنکی باد رو ببره . امروز یه روز معمولیه٫ از اون روزا که اوایل بهمن ماه می زنه٫ از روزای قبل از دهه ی فجر هم هست٫ و هنوز خیابونها آذین بندی نشدن٫ اینجوریه که به معمولی بودنش کمک میشه٫ یه دوشنبه ایه مثل همه ی دوشنبه های دیگه. البته نه همه ی همه. بعضی از دوشنبه ها خاص اند. مثلا روز عقدم یه دوشنبه بود٫ ۲۰ اسفند یه سالی. ولی خوب ربطی به امروز نداره٫ امروز تقریبا ۳ سال از اون دوشنبه هه می گذره و من از خونه ی مامان و بابام اومدم بیرون. خوب این جمله خیلی معنی داره. در واقع اولین معنی ای که به ذهن هر کسی می رسه٫ اینه که شاید من طلاق گرفتم که خونه ی مامانم اینام٫ و در راستای اون٫ حتما نتونستم مهریه مو از اون مردتیکه ی فلان فلان شده بگیرم و لااقل یه آلونکی واس خودم بخرم و سر ۳۰
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی