رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از اکتبر, ۲۰۱۱

نامه ی شماره 1

سلام نامه ی اول، عنوان ندارد. چون نمی دانم خطاب به چه کسی دارم می نویسم. ولع نوشتنه که خودش رو این شکلی داره نشون می ده. اون حسی که سالهاست با خودم اینور و اونور می برم و خیلی اوقات سرگشته و حیران گم میشه. شروع می کنم به نوشتن تا مخاطب خاصش را پیدا کند.  امروز آسمان اینجا ابری است. یعنی چند روزی میشه که ابری است. نه از اون ابرهای خشک و خالی ها. از اون ابرهای تیره ای که می بارد، هی می بارد. صبح که از خونه زدم بیرون، قطره های شبنمی بود که به صورتم می خورد. ولی وقتی رسیدم شرکت برای خودش باران تمام عیاری شده بود.  همه ی این حوالی را مه گرفته است. می دانی که چقدر عاشق مه ام. ای بابا من چرا حواسم نیست، از کجا باید بدانی. تو که هنوز آنقدری نیست با من آشنا شده ای. خوب من هم تورا خیلی نمی شناسم. الان نمی تونم بگم دقیقا چه چیزهایی ازت می دانم . به زمان احتیاج دارم، برایم قد و وزن و رنگ پوستت مهم نیست. الان حضورت مهمه که هستی و این نامه را می خوانی.  داشتم از مه می گفتم. دلم  هوای جاده ی قزوین را کرده است. املتی که یه بار تو یکی از این رستورانهای بین راهی با دوستانم .خوردم. اون روز هم مه بود؛ الب

اتوبان نوشت

ساعت ۵:۱۵ مدرس شمال- قبل از نمایشگاه دست چپمو ستون کردم زیر سرم٫ سرمو تکیه دادم به شیشه٫ یه آهنگی از محسن چاووشی می خونه: دی دی دی٫ دی دی دی ٫ دوپس دوپس ٫ دوستی ساده ی ما غیرمعمولی شد.... تو که باشی پیشم چی کم دارم ... بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو برای اولین بارمیشنومش٫ صدای ضبط رو زیاد می کنم٫ با دست راستم روی فرمون ریتم گرفتم٫ شیشه ی ماشین رو می دم پایین٫ انگار می خواهم همه ی آدمهای این حوالی به تنهایی ام شک کنن٫ فکر کنن خیلی شادم٫ دوپس دوپس  ترافیک باز می شه٫ از آینه وسط٫ ۲۰۶ نوک مدادی پشتمو می پام٫ یه دختره است با یه عینک آفتابی گنده٫ حواسم بهش هست٫ وقتایی که دوباره همه ترمز می کنن٫ تجربه بهم ثابت کرده مراقب راننده های زن باید باشم و البته پیرمردها!!! ساعت ۵:۳۰ صدر همچنان محسن چاووشی می خونه٫ دیگه دست من نیست٫ بستگی داره به تو... یه بیوک کروک می بینم٫ مدل ۶۰-۷ ٫ به رنگ صورتی باربی٫ لعنتی ماشین نبودکه خود عروسک٫ انگار تو چشام زل زده بود و اصالتشو به رخم کشیده بود. نمی دونم چرا همیشه ماشینای خوب و پسرای خوشتیب تو لاین اونوری ان٫ دستمو از زیر سرم برمی دارم و فرمونو می چرخونم٫ میرم ل
امشب پی بردم که وجود داری : بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری باشد . با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخیش : آری، تو آنجا بودی . وجود داشتی . گویی تیری به قلبم خورده بود . و وقتی صدای نامرتب و پر هیاهوی ضربانش را باز شنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرو رفته ام .سعی کن بفهمی ... من از دیگران نمی ترسم . با دیگران کاری ندارم . از خدا هم نمی ترسم . به این حرفها اعتقادی ندارم . از درد هم نمی ترسم . ترس من از توست . از تو که سرنوشت، وجودت را از هیچربود و به جدار بطن من چسباند . هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است : نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی ؟ نکند نخواهی زاده شوی ؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که : " چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری ؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا ؟ " متن از کتاب " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" اوریانا فالاچی