میدونم که نباید عصرها بخوابم، چون شب خوابم نمیبره و در نتیجه فرداش کسل خواهم بود، ولی حدودای ساعت ۳ بعد از ظهر که میشه، وقتی ولو میشم روی کاناپه که یه کم استراحت کنم، چشمام سنگین میشن. صدای بازی بچههای ساختمان اونور کوچه هم میاد، نسیم خنکی هم از بالکن میوزه و میشینه روی پوستم. بعد یهو تسلیم میشم. پتوی نازکی میکشم روم و به صدای بچهها گوش میکنم وچشمهام بسته میشه. بعضی روزا وقتی بیدار میشم، آفتاب پریده، و غروب پهن شده کف خونهی تاریک. اینجور مواقع باید زور بزنم بیدار شم، تشنه با دهن تلخ. یه لیوان آب میخورم، یه قهوه درست میکنم و همونجایی که تا یه ربع پیش خواب بودم ولو میشم و قهوه میخورم و سیگار میکشم. بعضی روزها دلم میخواد یه چیزی از تلویزیون ببینم
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی