رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از سپتامبر, ۲۰۱۹

ا

می‌دونم که نباید عصرها بخوابم، چون شب خوابم نمی‌بره و در نتیجه فرداش کسل خواهم بود، ولی حدودای ساعت ۳ بعد از ظهر که می‌شه، وقتی ولو می‌شم روی کاناپه که یه کم استراحت کنم، چشمام سنگین می‌شن. صدای بازی بچه‌های ساختمان اونور کوچه هم میاد، نسیم خنکی هم از بالکن می‌وزه و می‌شینه روی پوستم. بعد یهو تسلیم می‌شم. پتوی نازکی می‌کشم روم و به صدای بچه‌ها گوش می‌کنم وچشمهام بسته می‌شه.  بعضی روزا وقتی بیدار می‌شم، آفتاب پریده، و غروب پهن شده کف خونه‌ی تاریک.  اینجور مواقع باید زور بزنم بیدار شم، تشنه با دهن تلخ.  یه لیوان آب می‌خورم، یه قهوه درست می‌کنم و همونجایی که تا یه ربع پیش خواب بودم ولو می‌شم و قهوه می‌خورم و سیگار می‌کشم. بعضی روزها دلم می‌خواد یه چیزی از تلویزیون ببینم

۰۰۹۸

سالها پیش یکی از دوستام رفت آمریکا. توی عکسهایی که از اون سفر گرفته بود خفن‌ترینش، نمایی از شب نیویورک بود که از قاب پنجره‌ی بزرگ و نیمه‌ قدی آپارتمان ۳۰-۴۰ متری دوستش گرفته بود. از این مدل آپارتمانهای نقلی‌ای که زیر پنجره‌های بلندش نیمکت‌های گنجه‌طوری می‌ذارن وکلی خرت و پرت توشون جا میشه.  به قدری این تصویر برام رویایی بودکه علی‌رغم کادر کج و نامیزونش تا مدتها بک‌گراند لپ‌تاپم بود. همان موقع‌هایی بود که طاعون «راز» به جان همه افتاده بود، کتاب راز، مستند راز، تقویم راز، یادداشت‌های راز و ... و من پسِ ذهنم خانه‌ام در نیویورک را تصویر می‌کردم تا محقق شود. امشب، بعد از ۸ سال یاد آن عکس افتا‌دم. حسرت دارم؟ شاید. برای اینکه این حسرت را نداشته باشم کاری کردم؟هرگز. پس حسرت چه را می‌خورم؟ احتمالا حسرت نرفتن به نیویورک نیست، احتمالا حسرت هیچ کاری نکردن است. شاید من واقعا دلم نمی‌خواد هیچ‌جا برم. ها؟

چهارشنبه‌

چهارشنبه‌ها روز‌سخت هفته‌است. اگر کارمند بودم، بهترین روز هفته بود، ولی چه می‌شه کرد که کارمند نیستم و چهارشنبه‌ها روز تراپی‌مه. جلسه‌ای که باور نمی‌کردم اینقدر منظم برم و جدیش بگیرم. از صبح که بیدار می‌شم، ذهنم می پره که چیا رو بگم، چیا رو بیشتر تاکید کنم، و اصلن چه حرفی بزنم. و بعدش انگار‌که از مسابقه برگشتم، خسته، له، یه روزایی شارژ، یه روزایی داون.  ولی همچنان درست‌ترین‌ اتفاق زندگیم بود. 

روشنیدگی

تو یه سال و نیم گذشته، خیلی اتفاقا برای من افتاده. از فروش داروخانه و بیکاری، تا تغییرات درونی خیلی جدی.  دو هفته پیش که رفتم پیش روانپزشکم، متوجه شدم کل 97 پامو توی مطبش نذاشته بودم و این بسیار بسیار کار بدی بود، یعنی در بدترین شرایط روحی که احتیاج به حضور یک متخصص داشتم، خودم رو از دیدن اون محروم کرده بودم. احتمالا همش می‌دونستم باید برم دکتر، ولی یک چیزی (احتمالا افسردگی) نمی‌ذاشت اینکارو بکنم. تغییرات کوچیک و گاه مثبت، و به دنبال اونها حال خوب موقتی، مزید برعلت شده بود و این دیدار هی به تعویق افتاد.  خردادماه که حال روحی بسیار بدی داشتم، همزمان وقت تراپیست و روانپزشک گرفتم. احساس کردم اگر الان نجنبم دیگه هیچ وقت از ته این چاه درنمیام. تراپیم از همون موقع شروع شد و دیدن روانپزشکم تا دو سه هفته‌ی پیش به تعویق افتاد.  شروع تراپی به نظرم سخت‌ترین و درست‌ترین تصمیم 98 ام بود. ترس اینکه بروم پیش کسی که نمی‌شناسمش و آیا باهاش راحت باشم، یا نباشم، یک طرف، ترس مواجهه با خودم -که بزرگترین مانع مراجعه به تراپیست بود برای من- از طرف دیگه، این کار رو غیرممکن کرده بود.  تو این مدت 4ماه