زندگیم پر شده از پوشههای بازی که نمیتوانم ببندمشان. انگار که کتابخانهای پراز کتاب ناتمام. و هرکدام یک جایی از مغزم را درگیر کردهاند و به تدریج فلجم میکنند. بیاتصالترین مقطع زندگیم را می گذرانم. نه امیدی به آینده، نه هدفی برای جنگیدن و نه حتی انرژیای. و مجبورم به این حیات مسخره ادامه بدهم، چون توانایی تمام کردنش را ندارم. شاید هنوز آنقدر که باید کارد به استخوانم نرسیده است، که نگران چهرهی بهت زدهی این هستم وقتی که جنازهام را پیدا کند، و قلب پدرم، وقتی بهش خبر بدهند و دل شکستهی کوچکترین برادرم و ترس برادرزادهام که تنها عمهی محبوبش را از دست داده است. راه میروم و سیگار می کشم و شاکیام از اینکه چرا قرصهای ترک سیگارم عمل نمی کنند و من از این کشیدنی عزیزم، متنفر نمیشوم. حتی بارها فکر کردهام چرا میخواهم ترکش کنم وقتی اینقدر دوستش دارم. و تنها دلایلم، خرج اضافه در این روزهای بیپولی و از بین رفتن صدایی است که هیچگاه قرار نیست بخواند.
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی