رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2018
زندگیم پر شده از پوشه‌های بازی که نمی‌توانم ببندمشان. انگار که کتابخانه‌ای پراز کتاب ناتمام. و هرکدام یک جایی از مغزم را درگیر کرده‌اند و به تدریج فلجم می‌کنند.   بی‌اتصال‌ترین مقطع زندگیم را می گذرانم. نه امیدی به آینده، نه هدفی برای جنگیدن و نه حتی انرژی‌ای. و مجبورم به این حیات مسخره ادامه بدهم، چون توانایی تمام کردنش را ندارم. شاید هنوز آنقدر که باید کارد به استخوانم نرسیده است، که نگران چهره‌ی بهت زده‌ی این هستم وقتی که جنازه‌ام را پیدا کند، و قلب پدرم، وقتی بهش خبر بدهند و دل شکسته‌ی کوچکترین برادرم و ترس برادرزاده‌ام که تنها عمه‌ی محبوبش را از دست داده است. راه می‌روم و سیگار می کشم و شاکی‌ام از اینکه چرا قرصهای ترک سیگارم عمل نمی کنند و من از این کشیدنی عزیزم، متنفر نمی‌شوم. حتی بارها فکر کرده‌ام چرا می‌خواهم ترکش کنم وقتی اینقدر دوستش دارم. و تنها دلایلم، خرج اضافه در این روزهای بی‌پولی و از بین رفتن صدایی است که هیچ‌گاه قرار نیست بخواند. 
من آدم یک‌جا ماندن نیستم. این را تازه فهمیده‌ام. حالا که بی‌رحمانه‌تر از همیشه می‌نشینم جلوی خودم، زانوهام‌ رو بغل می‌گیرم و پشتم را تکیه می‌دهم به مبلی که اینقدر روی زمین سُر خورده تا به ستون پشت سرش گیر‌کرده. عادت کردن انگار توی مرامم نیست. و چیزی نیست که بهش افتخار کنم. آدمها بهتر است ریشه بگیرند یک‌جایی و بتمرگند سرجای‌شان.  خودم را روی کاناپه‌ی تراپیست تصور می‌کنم. هرچند تا به امروز پیش هیچ تراپیستی نرفتم، اگر مشاوره‌ی دانشگاه و آن دکتر ابراهیمی کسخل را حساب نکنیم. نمی‌دانم آیا تراپیستهای ما هم مثل توی فیلمها یک کاناپه‌ برای دراز کشیدن و حرف زدن بیمار دارند یا اینها مال همان فیلمهاست.  اگر پیش تراپیست می‌رفتم، شاید یک روزی می‌رسیدیم به این‌که چرا قرار ماندن ندارم. و شاید می‌رسید به کودکی، که هر دو سه‌سال یک‌بار، به خاطر شغل پدرم از شهری به شهر دیگر می‌رفتیم. و همین است که من هیچ دوست دوران بچه‌گی ندارم و حتی هم‌کلاسی‌هایم  تا پیش از دوم‌راهنمایی مطلقا یادم نمی‌آد.  برای همین  خودم‌را متعلق به هیچ شهری نمی‌دانم، حتی کرمان که ۲۴ سال مداوم در آن‌ زندگی کردم. دلم براش تنگ نمی‌
امروز روز کارهای نیمه‌کاره بود. یکی دوتا عکسی که حدود شش‌ماه روی لبه‌ی شومینه مانده بودند تا تکلیفشان روشن شود، به دیوار میخ کردم. عکسها را در مراسم نامزدی کیان و پردیس گرفتیم. پیش آتلیه‌ی سیارشان. وقتی مبلغ نهایی را شنیدم و کارت کشیدم، قلبم تندتر می‌زد، ولی با فکر عکسهای قشنگمان، حواس خودم را پرت می‌کردم. حالا در همین مدت کم، رنگ عکسها تغییر کرده و روز به روز زردتر و خراب‌تر می‌شوند.  غیر از عکسها، لامپ آشپزخانه رو نیز عوض کردم. مثلا این لامپها گارانتی دارند، چیزی که من ندیدم، طول عمر‌بود. این همیشه می‌گوید عمر لامپهای کم‌مصرف با خاموش و روشن شدن زیاد کم می‌شود، و‌من نمی‌توانم وقتی داخل آشپزخانه نیستم، چراغش را روشن بگذارم. مگر شبهایی که دلم نور کمرنگ زرد می‌خواهد توی خانه. چراغهای دور را خاموش می‌کنم، و جفت لوسترها را، یک هالوژن بالای سر کاناپه‌ای که من رویش ولو می‌شوم، روشن می‌کنم، و آباژور چوبی که پایین پای کاناپه‌ی این هست، و چراغ آشپزخانه. همچنان به نظرم کم‌نور است، و تا حد زیادی یک‌جا متمرکز ولی باز هم از نور این لوسترهای کذایی بهتر است. عقل الانم را داشتم، لوستر نمی‌خریدم کلن.