گاهی وقتها، اینقدر با خودت حرف می زنی که فکر می کنی می توانی چندین جلد کتاب از توی کله ات درآوری. حتی جمله بندی ها، ترتیب موضوعات، همه و همه را بارها با خودت زمزمه می کنی. می دانی اگر بنشینی به نوشتن، دقیقا از کجا شروع می کنی و به کجا ختم. اما دقیقا خیلی از همین اوقات، ساعتها که اغراق است، چون دیگر این روزها کسی ساعتها وقت نمی گذارد برای سامان دادن مغزش و یا شاید من نمی شناسم، چندین دقیقه صفحه ی سفید بلاگ اسپات را باز می گذاری و هی سعی می کنی با خودت صادق باشی. ولی خوب ربطی به خود آدم ندارد، دست و پای ذهن را که نمی توان بست و گوشه ای تپاند. این روزها به قابلیت های غریبی رسیده ام، در حینی که دارم این مطلب را می نویسم و تا حدی می دانم چه می خواهم، خواب دیشبم به صورت تک سکانس های کوتاه از جلوی چشمم رد شد. یا چند روز پیش به وضوح در لحظه ی ارگاسم، در خیابانهای کودکی ام می دویدم. انگار که همه ی این صحنه ها تکه هایی از فیلم آنالوگی باشند که فریم به فریم به هم چسبانده شده اند و گاهی اول و آخر فیلم هم به همدیگه. فیلم "دربارهی زمان " رو امشب دیدیم. یک پاپ کورن مووی خوب و ترو
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی