رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2011

نامه ی شماره 6

من باید قصه گو می شدم .باید راه می افتادم دوره ی خیابانها٫ شال سبزی بر سرم٫ با کوله ای که در آن کاغذ پاره هایم را ریخته ام. باید راه می افتادم و می رفتم. قدمهایم را می شمردن٫ به ۱۰۰۰ که می رسید می ایستادم. کوله ام را می گذاشتم زمین و دستانم را به هم می کوفتم و فریاد می زدم: دوره گرد داستان گویم. بشتابید. نقالی نمی کردم٫ از رشادت های میدان جنگ حرفی نمی زدم٫ و یا از سهراب که به دست پدرش کشته شد . و یا از کاووس که سیاوش را  به خاک سیاه نشاند و یا حتی از سودابه که دلبری مکار بود. فریاد می زدم دوره گرد داستان گویم. برایتان قصه می گفتم از بچه ای که پر هیاهو می دوید و عمه ای که می خواست به او یاد بدهد در خانه ی آقا و خانوم موسیقی هفت نفر زندگی می کنن. برایتان قصه می گفتم از مردی که ترسو بود و زنی که صبور. برایتان قصه می گفتم از عشقی که کهنه . شد٫ ماند و ماند تا بیات شد. برایتان قصه می گفتم از مادر بزرگی که تنها آرزویش دیدن عروسی تنها نوه ی پسری اش بود. برایتان قصه می گفتم از مادری که تنهاست٫ تنهاست٫ تنهاست. انگار که بقیه ی مادرها. برایتان قصه می گفتم از  زنی که سی سالگی اش را جشن گرفت و به ا

نامه شماره 5

دلم هوای قصه گفتن داره. تو یادت نیست، یعنی تقصیری هم نداری . اون روزا هنوز مخاطب خاص من نشده بودی. یه  داستان نویس کرمانی بود که به من میگفت تو ذات داستان گویی داری. یا حتی ع.م که خیلی هم معروفه. شاید یه بار به خودت بگم کی بود ولی اینجا و تو این نامه ی عمومی نه، بذار هر کی این نامه رو می خونه براش سوال پیش بیاد. بذار منم یه معما برای کشف شدن داشته باشم.  آره داشتم بهت می گفتم که همه ی این آدما می گفتن من داستان سرای خوبی ام، ولی نمی دونستن من داستان نمی نویسم، خودمو می نویسم، خودمو شخم می زنم، زیرو رو می کنم و میارم روی کاغذ. البته کاغذ مال اون روزای دور بود. این روزا تایپ می کنم. همه ی زندگیم خلاصه شده تو یه صفحه ی 13 اینچی. همه ی دوستام رو اونجا می بینم و شادی و غمم هم شده اینجا. نمی دونم این مرض قرن 21 محسوب می شه یا مرض آدمای تنها. از اولی که شروع کردم به نوشتن این نامه، اشکان کمانگیری داره می خونه: زرد و سرخ و ارغوانی..... برگ درختای پاییز، می ریزد بر زمین آرزوهای ما نیز. هی می خونه و می خونه. می دونی دلم یه داستان می خواد با تعداد زیادی شخصیت. شخصیت های معمولی. آدمهای روزمره، همی

نامه ی شماره 4

دوست خوبم سلام  خوبی؟ در چه حالی؟ اگر از من می پرسی ملالی نیس جز دوری شما :دی این تیکه اش شوخی بود. نه اینکه دلم نخواد ببینمت ها اتفاقا یه حس قیلی ویلی ای دارم برای این دیدنه. ولی خوب حتما هنوز وقتش نرسیده و باید صبور بود.  امروز خیلی خوب نیستم. یه دلتنگی غریبی دارم که از صبح همراهمه . از اونا که هر حرفی اشکمو در میاره. یه بغض سنگین.  دلتنگ یه آدمی میشم که یه دوست معمولیه. مرده شور این دوستی های معمولی رو ببرن که هر کیو خیلی دوست داری و بهش نمیرسی اسم یه دوست معمولی می ذاری روش و سعی می کنی همیشه کنارت باشه. هر چند که هیچوقت نفهیمد وصال یعنی چی. هیع! بیخیال. از زدن این حرفها چیزی عایدمون نمیشه که. باید زندگی کرد. کاریش نمیشه کرد. ادامه می دیم.  

نامه ی شماره ی ۳

مخاطب خاص روزهای دلتنگیم سلام اینکه برات نامه نمی نویسم به این معنی نیس که فراموشت کردم. البته اعتراف می کنم که همیشه هم به یادت نیستم. میدونی من قدرت تخیلم خیلی فراره. یعنی اگه یه ذره وا بدم برمیگردم به منطق و استدلالهای همیشگی. اینقدر که از بچگی من بزرگ بودم و منطقی. همیشه باید تصمیم درست میگرفتم. نمی گم که تصمیمهام درست بوده الزاما. ولی همیشه ترس از اشتباه همراهم بوده و نذاشته دلمو به دریا بزنم. حالا توی  ۳۰ سالگی دارم یه سری کارای نوجوونی رو می کنم هر چند که حس اون روزا رو نداره.   خوب تو چطوری؟ خوبي؟ روبراهی؟ اوضاع بر وفق مراد هست؟ تو برام بگو از خودت. از زندگیت. راضی ای؟  این سومین نامه ایه که برات می نویسم و از تو هنوز خبری نشده. دوست دارم بیشتر ازت بدونم. دوست دارم بشناسمت. با من حرف بزن. من به شنیدن احتیاج دارم. البته شاید به شنیده شدن بیشتر. خوشحالم که هستی و برات می نویسم.  الان باید برم. می دونی یکی هست که داره سعی می کنه مخ منو بزنه. و من میخوام ببینم می تونه یا نه:دی . برات تعریف می کنم. تا بعد :*

نامه شماره 2

"یه روزی مخاطب خاصم" سلام این چند روز همش به یادت بودم. یعنی همش توی ذهنم برات نوشتم. ولی حوصله ی نوشتن نداشتم. ببخش دیگه.  خیلی چیزا برای تعریف کردن دارم, از کدومش بگم؟  جسته گریخته شروع می کنم ببینم تا کجا حوصله ام می ذاره.  اول از کامران و هومن بگم, این دوتا داداشا که عین مدادتراشن و فیلان, همیشه رو اعصابم بودن و هستم. ولی الان این آهنگ دوستت دارم شون رو گذاشتم توی گوشام و هی گوش کردم. اصولن وقتی حالم خیلی خوب نیس یه همچین کاری می کنم. نگران نشو چیزیم نیست. یعنی هست, ولی از نظر فیزیکی و اینا چیزیم نیست. می دونی از چی ناراحتم؟  بازم من فک کردم تو همه چی رو می دونی. ببینم تو گودری ای؟ خوب من که جوابتو نمی دونم, برات توضیح میدم اگه باشی هم تکرار میشه برات( مث درسهای دوره ی مدرسه :دی) ببین یه جایی بود که خیلی خوب بود. من توش یه عالمه دوست پیدا کردم, با .هم گفتیم خندیدیم, گریه کردیم  ساده و صمیمی بود. اصن یه فضای باحالی بود .  بعد یهویی گوگل زد به سرش و گفت می خواد ببندش. ما خودمونو به آب و آتیش زدیم که نکنه این کارو, ولی گوش نکرد. الان همه ی ماها آواره شدیم. هر کی یه جایی خودش

نامه ی شماره 1

سلام نامه ی اول، عنوان ندارد. چون نمی دانم خطاب به چه کسی دارم می نویسم. ولع نوشتنه که خودش رو این شکلی داره نشون می ده. اون حسی که سالهاست با خودم اینور و اونور می برم و خیلی اوقات سرگشته و حیران گم میشه. شروع می کنم به نوشتن تا مخاطب خاصش را پیدا کند.  امروز آسمان اینجا ابری است. یعنی چند روزی میشه که ابری است. نه از اون ابرهای خشک و خالی ها. از اون ابرهای تیره ای که می بارد، هی می بارد. صبح که از خونه زدم بیرون، قطره های شبنمی بود که به صورتم می خورد. ولی وقتی رسیدم شرکت برای خودش باران تمام عیاری شده بود.  همه ی این حوالی را مه گرفته است. می دانی که چقدر عاشق مه ام. ای بابا من چرا حواسم نیست، از کجا باید بدانی. تو که هنوز آنقدری نیست با من آشنا شده ای. خوب من هم تورا خیلی نمی شناسم. الان نمی تونم بگم دقیقا چه چیزهایی ازت می دانم . به زمان احتیاج دارم، برایم قد و وزن و رنگ پوستت مهم نیست. الان حضورت مهمه که هستی و این نامه را می خوانی.  داشتم از مه می گفتم. دلم  هوای جاده ی قزوین را کرده است. املتی که یه بار تو یکی از این رستورانهای بین راهی با دوستانم .خوردم. اون روز هم مه بود؛ الب

اتوبان نوشت

ساعت ۵:۱۵ مدرس شمال- قبل از نمایشگاه دست چپمو ستون کردم زیر سرم٫ سرمو تکیه دادم به شیشه٫ یه آهنگی از محسن چاووشی می خونه: دی دی دی٫ دی دی دی ٫ دوپس دوپس ٫ دوستی ساده ی ما غیرمعمولی شد.... تو که باشی پیشم چی کم دارم ... بین ما کی بیشتر عاشقه من یا تو برای اولین بارمیشنومش٫ صدای ضبط رو زیاد می کنم٫ با دست راستم روی فرمون ریتم گرفتم٫ شیشه ی ماشین رو می دم پایین٫ انگار می خواهم همه ی آدمهای این حوالی به تنهایی ام شک کنن٫ فکر کنن خیلی شادم٫ دوپس دوپس  ترافیک باز می شه٫ از آینه وسط٫ ۲۰۶ نوک مدادی پشتمو می پام٫ یه دختره است با یه عینک آفتابی گنده٫ حواسم بهش هست٫ وقتایی که دوباره همه ترمز می کنن٫ تجربه بهم ثابت کرده مراقب راننده های زن باید باشم و البته پیرمردها!!! ساعت ۵:۳۰ صدر همچنان محسن چاووشی می خونه٫ دیگه دست من نیست٫ بستگی داره به تو... یه بیوک کروک می بینم٫ مدل ۶۰-۷ ٫ به رنگ صورتی باربی٫ لعنتی ماشین نبودکه خود عروسک٫ انگار تو چشام زل زده بود و اصالتشو به رخم کشیده بود. نمی دونم چرا همیشه ماشینای خوب و پسرای خوشتیب تو لاین اونوری ان٫ دستمو از زیر سرم برمی دارم و فرمونو می چرخونم٫ میرم ل
امشب پی بردم که وجود داری : بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری باشد . با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخیش : آری، تو آنجا بودی . وجود داشتی . گویی تیری به قلبم خورده بود . و وقتی صدای نامرتب و پر هیاهوی ضربانش را باز شنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرو رفته ام .سعی کن بفهمی ... من از دیگران نمی ترسم . با دیگران کاری ندارم . از خدا هم نمی ترسم . به این حرفها اعتقادی ندارم . از درد هم نمی ترسم . ترس من از توست . از تو که سرنوشت، وجودت را از هیچربود و به جدار بطن من چسباند . هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است : نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی ؟ نکند نخواهی زاده شوی ؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که : " چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری ؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا ؟ " متن از کتاب " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" اوریانا فالاچی

تاکسی نوشت

دیروز روز تاکسی سواری بود، دو سه تا کورس تاکسی پشت سر هم. هدفونو گذاشتم توی گوشم، و سعی کردم شلوغی خیابونها رو نشنوم حداقل. تو یکی از مسیرها، وسط آهنگ دامبولی دامبول محسن یگانه، صدای شاملو خیلی محکم و مهربون طنین انداخت. یکی از گوشی ها رو از گوشم در آوردم، ببینم صدا از کجا میاد. اول فکر کردم مال یکی از مغازه هاست، ولی دیدم از ضبط ماشینه. بلافاصله ام پی تری پلیرو خاموش کردم. دست به سینه نشستم، تا مقصد و فقط شاملو رو گوش کردم.   آلبوم چیدن سپیده دم، اشعار مارگوت بیکل. و این شعرش رو تو موبایلم نوشتم : ساده است نوازش سگی ولگرد. شاهدِ آن بودن که چگونه زیر غلتکی می‌رود و گفتن که: «سگ من نبود.» ساده است ستایش گلی، چیدنش، و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد. ساده است بهره‌جویی از انسانی؛ دوست داشتنش بی‌احساس عشقی؛ او را به خود وانهادن و گفتن که: «دیگر نمی‌شناسمش.» ساده است لغزش‌های خود را شناختن؛ با دیگران زیستن به حسابِ ایشان و گفتن که: «من اینچنین‌ا‌م.» ساده است که چگونه می‌زییم. باری، زیستن سخت ساده است و پیچیده نیز هم.

دو کَلوم حرف حساب

حرف ها٫ انواع مختلفی دارن٫ نه اون حرفی که به اسم حروف اضافه و اینا تو دستور زبان فارسی و انگلیسی و فرانسه و کوفت و زهرمار می خونیم و نصف ایراد حرف زدنمون از اونه. نه . خود حرف زدن به لفظ عامیانه اش. یعنی همون صوبت کردن . بعضی حرفا٫ حرف دله٫ بعضیا حرف حسابه٫ بعضیا حرف زوره. ما کرمونیا یه مدل حرف داریم٫ که خوب البته خیلی جاهای دیگه هم رایجه ٫ و اون حرفای پامنقلیه. بله . درست متوجه شدین. حرفهای پای منقل. این دسته از حرفها ویژگی های خیلی خاص و جالبی دارن. تو حرفای پا منقلی٫ غم و غصه جایی نداره. یه عده آدم کیفور دور منقل نشسته ان٫ یه وافور٫ یا دوتاش( به میزان جمعیت و باحالی صابخونه) دست به دست می چرخه. یکی چاییشو هم میزنه٫ یکی به بالشت تکیه میده یه قاچ خربزه میزنه. بقیه ی اهالی هم که کیفور نیستن٫ از این جو شادمان حاکم بر خونه و مهمونی و اینا لذت می برن٫ میشینن دور اینا و میگن و می خندن. تو حرفای پا منقلی حرفی از فقر و نداری نیست. مردا همه از این پیژامه راه راها تنشونه٫ با زیر پیراهنی های سولاخ سولاخ. البته حرف از مال و منال عباس آقا نمایندگی جنرال الکتریک حتما هست٫ چون اصولن کرمونیا به کار

داستان - اسم نداره هنوز

حلقه مو از تو کشوی درآور در آوردم. دستم کردم٫ همون انگشت حلقه. یه جوری بود٫ انگار یه چیز اضافه روی دستم بود. انگشترامو یکی یکی دستم کردم٫ با هیچ کدوم این حسو نداشتم٫ یعنی انگشتم بهشون عادت داشت. ولی این یکی نه . یه رینگ زرد ساده بود. پهن هم نبود که بگم پهنیش اذیت می کنه. ولی هر چی بود راحت نبودم باهاش. درش آوردم و پرتش کردم ته کشو. مثل اون روزی که از پیش حراست اداره برگشته بودم. رئیس حراستمون آدم بدی نبود. یعنی اولاش نبود٫ اون موقع که اصن تو حراست کاره ی خاصی نبود. یه کارمند معمولی بود. عاشق فاطمه بود . همه ی جیک و پوک زندگیشو در آورده بود٫ که برادراش چی کاره ان و باباش الان چی کار می کنه. وقتهای بیکاریش هم که البته خیلی زیاد بودن به یه بهونه ای میرفت تالار٫ می نشست پیش فاطمه به حرف و گپ. اونروزا اصن کسی احساس نمی کرد این آدم حراستیه. من هیچوقت جلوش مقنعه مو نمیکشیدم جلو . یعنی فاطمه هم تاثیر داشت تو این قضیه ٫ پشتم گرم بود که این عاشق دوست منه و با من کاری نداره . بعد نمی دونم اصن هیچ وقت به فاطمه گفت یا نه٫ ولی خوب فاطمه که مغز خر نخورده بود بیاد زن این یارو بشه٫ گیرم بچه مثبت بزنه

تولدش مبارکمون باشه

امروز دومین سال تولد بهداد٫ برادرزاده ام بود معنی واقعی اسمش: بهترین داده ی خدا. یه بچه ای که زندگیه همه ی ماست . خودشم می دونه٫ ازش می پرسم تو چی ای٫ میگه زندگی عمه. تولدش خیلی برامون مبارکه . تو فایل اول قصه ای رو که خودش ساخته تعریف می کنه٫ و دومی یه ویدئوّئه که من ازش گرفتم http://www.4shared.com/audio/MVOHvKH7/VOICE110619003.html? http://www.youtube.com/watch?v=dx4JA1GXNUk

داستان - غروب سه شنبه خاکستری بود

در خونه رو بستم٫ از پله های ورودی رفتم پایین و راه افتادم به طرف خیابون. خونه ی ما یه مجتمع بود ته یه خیابون خاکی٫ روزی که خونه رو خریدیم بنگاهی وعده داد تا آخر سال اینجا آسفالت میشه٫ دو ماه دیگه ۴ سال اون روز می گذره. یقی ی پالتومو می دم بالا٫ سرمو بالا می گیرم تا آفتاب کم رمقی که داره پهن میشه تو آسمون بشینه روی صورتم و خنکی باد رو ببره . امروز یه روز معمولیه٫ از اون روزا که اوایل بهمن ماه می زنه٫ از روزای قبل از دهه ی فجر هم هست٫ و هنوز خیابونها آذین بندی نشدن٫ اینجوریه که به معمولی بودنش کمک میشه٫ یه دوشنبه ایه مثل همه ی دوشنبه های دیگه. البته نه همه ی همه. بعضی از دوشنبه ها خاص اند. مثلا روز عقدم یه دوشنبه بود٫ ۲۰ اسفند یه سالی. ولی خوب ربطی به امروز نداره٫ امروز تقریبا ۳ سال از اون دوشنبه هه می گذره و من از خونه ی مامان و بابام اومدم بیرون. خوب این جمله خیلی معنی داره. در واقع اولین معنی ای که به ذهن هر کسی می رسه٫ اینه که شاید من طلاق گرفتم که خونه ی مامانم اینام٫ و در راستای اون٫ حتما نتونستم مهریه مو از اون مردتیکه ی فلان فلان شده بگیرم و لااقل یه آلونکی واس خودم بخرم و سر ۳۰
هیچوقت به تماس دستها تقدس ندادم٫ از همون اوایل که تو فیلمهای پورن٫ فقط معاشقه شونو دوست داشتم. هیچ وقت برای بوسه٫ اولین بوسه٫ اهمتی قائل نشدم. چه فرقی می کرد اولین بوسه ام عاشقانه باشه یا نه؟ باید می بوسیدم تا برسم به اونی که واقعا متفاوته . باید در آغوش می کشیدم تا بفهمم کدام بغل گرمتره٫ دلچسب تره٫ امن تره و آرام بگیرم . و من در حسرت عاشقی می سوختم٫ به این فکر نکرده بودم بکارتم از آن مردی است که عاشقم باشه٫ چه اهمیتی داشت این غشا نازکی که از بچگی مرا از همه ی مردها ترسانده بود٫ کی و چطور از بین بره . من تشنه ی یک لحظه عاشقی بودم و به دنبالش می دویدم و آن روزی که پیداش کردم٫ نفهمیدم . انتظار اسب سفید و سواری زیبا رو نمی کشیدم٫ ولی فکر نمی کردم اینقدر می تونه ساده باشه. این قدر آروم . و من عاشقی می کردم و نمی دانستم٫ لذت می بردم٫ از همه ی آنچه که باید و نمی فهمیدم این انتهای خوشبختی است . وقتی تمام شد انگار بخشی از وجودم جایی جا ماند٫بخشی که شاید خیلی هم بزرگ نبود - چون من به زندگی ادامه می دادم. - ولی جایش هنوز هم خالی مونده. بعد از همه ی این روزها و ماهها که گذشته ٫ به عاشقی فکر می کن
من باید حوالی پاییز ماه٫ در نیمه شبی بارانی به وجود آمده باشم٫ در یک همآغوشی ساده٫ شاید آن شب در کشوی درآور مادرم کاندومی نبوده است٫ و یا اینکه پدرم غرق در لذت فراموش کرده است مرا به دنیا تحمیل نکند. شهریور ماهی بود که زاییده شدم٫ همان سالی که بمب ها کاشته میشدند و آدمها برداشته می شدند .به دنیا آمدم در میان جیغ های درد آلود مادرم و نگرانی های پدرم٫ و هر روز فکر می کنم اگر آن شب کذایی من هم به میان دستمال پیچیده شده بودم٫ آیا دنیا جای بهتری بود؟

دستور پخت فالوده کرمونی

یعنی اینو بدون جانب داری میگم٫ ولی یه طعمی از بهشت داره فالوده کرمونی٫ درست کردنش هم جدی کاری نداره٫ الان با خوندن این دستور خودتون هم متوجه میشین خوب٫ چیزایی که لازم داریم٫ یک لیوان نشاسته است٫ به علاوه ی هشت تا لیوان آب٫ یه آبکش ترجیحا فلزی٫ که سورلاخاش یه نموره درشت باشن٫ مقدار متنابعی یخ و آب. قضیه از این قراره که یه لیوان نشاسته رو تو یه لیوان یا دوتا لیوان آب حل می کنیم٫ میریزیم تو یه قابلمه٫ بقیه ی آب مورد نیاز رو هم اضافه می کنیم٫ ۶ تا لیوان باقی مونده٫ حالا این مواد رو می گذاریم روی حرارت٫ و مرتب هم میزنیم تا نشاسته گلوله نشه.   یه ده دقیقه٫ ربع ساعتی که گذشت و اون طعم خامی نشاسته گرفته شد٫ ماده ی اصلیمون آماده است. حالا باید یه سری کار باحال بکنیم یه ظرف رو پر از آب صفر درجه می کنیم٫ یعنی باید تیکه های یخ توی ظرف باشن٫ ابکش رو می گذاریم روی ظرف و این مواد فالوده رو میریزیم توی آبکش٫ این نشاسته ها از سوراخای آبکش رد می شن و در جا توی آب سرد سفت میشن.   برای اینکه دونه های فالوده مون گردالو تر بشن٫ یه کم آبکش رو بالاتر از ظرف زیریش میگیریم و فالوده مون خوشگل ترمیشه. بعد از

خاطرات شمال محاله یادم بره

ایام رحلت امام رو٫ با قلبی آکنده از اندوه و اینا٫ راهی شمال شدیم٫ همین امسال ها٫ جایی که مستقر بودیم٫ یه ویلاییه تو دهات مرزن آباد.   یه روز صبح من و دختر داییم٫ به قصد دریا رفتن و البته آفتاب گرفتن از ویلا زدیم بیرون و رفتیم چالوس٫ بماند که دریا هم طوفانی بود و ما اصن پامون هم به آب نرسید و فقط افتاب گرفتیم٫ یادم باشه داستانشو یه جای دیگه بگم که همه ی این خانوما تاپلس بودن٫ خاک برسرم٫ نمی دونم چی فکر کرده بودن٫ بعد هی دل ما قیلی ویلی میرفت.   خولاصه تا غروب که دریا بودیم٫ بعد رفتیم نمک آبرود یه ناهاری بخوریم و یه کم آدما رو دید بزنیم. البته بماند چقدر گریگوری بازار بود و اینا٫ زودی از نمک آبرود زدیم بیرون و من همش دلم برای اون ۳ تومن پول ورودیش می سوخت. بعد رفتیم مجموعه ی آبادگران که یه چایی بخوریم و این دختر دایی عملی ما قلیون بکشه٫ خولاصه کلی طول کشید٫ و البته من در مجموعه ی آباد گران٫ یک دستگاه خودروی بوگاتی دیدم که رسما فر خوردم. راه افتادیم که برگردیم مرزن آباد و بریم پیش ننه باباهامون٫ که به یه ترافیک سهمگینی خوردیم و مام بیحوصله از ترافیک٫ سرخرو کج کردیم برگشتیم چالوس و رفتی
امشب هوای قصه دارم٫ قصه گفتن حال شنیدن داری؟ چه گونه شروع کنم؟ مثل قدیمها که می گفتند یکی بود٫ یکی نبود یا مثل این روزها که همه چیز عوض شده٫ یکی بود٫ یکی دیگه هم بود... چه فرقی می کند مگر؟ می خواهم برایت قصه ی مردی را بخوانم که تنها بود.   یعنی از اول که تنها نبود٫ زنی داشت٫زندگی ای داشت٫ برای خودش بروبیایی داشت.   اتفاقا زنش هم زیبا بود٫ کم سال بود٫ یعنی در کنار مرد٫ جوان بود.   مرد کارمند بانک بود٫ یه جایی حوالی میدان گمرک٫ یا نمی دانم میدان شاپور٫ شاید هم اون طرفای بازار بود٫ چه فرقی می کند٫ در هر حال نیاوران نبود٫ یا قیطریه . یه جایی اون پایین مایینا بود . ولی خوب شنیدی که کارمندای بانک وضعشون خوبه.   زنش آخ زنش٫ می گم که جوون بود٫ خوشگل بود . از این تو بغلی ها٫ مرد عاشقش بود . زن هم٫ خیلی وقتی نبود عروسی کرده بودن٫ تازه عکسهای عروسی شان را قاب کرده بودند و به دیوار اتاق خواب زده بودند.   همه چیز معمولی بود ولی غمگین بود٫ به قول جلال سمیعی که همیشه می گفت معمولی بودن غم انگیزه.   از نظر مرد غمگین نبود ها٫ صبح به صبح می رفت سر کار٫ غروب که برمیگشت بازهم عاشق میشد. ولی بر

آقامون مارک تواین

بيست سال بعد، بابت کارهايي که نکرده‌ای بيشتر افسوس می‌خوری تا بابت کارهايی که کرده‌ای. بنابراين روحيه تسليم‌پذيری را کنار بگذار. از حاشيه امنيت بيرون بيا. جستجو کن. بگرد. آرزو کن. کشف کن

هذیون

این صفحه ی سفیدو که می بینم٫ انگاری شاخم میزنه یه چیزی بگم٫ ولی حرف خاصی واس زدن ندارم. نه که هیچ حرفی نداشته باشم ها. ولی بعضی حرفا رو باید به همون چاه مگو گفت٫ نه که بگم شماها نامحرمین و اینا٫ نع ٫ نقل این حرفا نیس٫ ولی خوب یهو می بینی شد چس ناله. دیگه بسه خو آدم چقد چس ناله کنه٫ چقد هی بگه من می خواستم فیلان باشم و بهمان ولی هیچ عنی نشدم٫ این که رسم زندگی نیس. نمی دونم چه جوری بگم٫ یه حرفایی هم هس٫ آدم دلش می خواد به غریبه ها بگه٫ مث اون دختره بود که تو هواپیما کنارم نشسته بود و حتی از سکسش با یارو داشت برام حرف میزد . آخه شماها غریبه ی غریبه ام که نیستین٫ یعنی خیلی هم آشنا نیستین ها٫ ولی خوب یه جوریه.ممممممم می فمین چی می خوام بگم؟ نع؟ ای بابا٫ من که دارم به این واضحی حرف می زنم٫ به زبان شیرین فارسی. ها ها٫ اینو گفتم یاد معلمای مدرسه افتادم٫ یادتونه وقتی یه چیزیو دو سه دفه توضیح می دادن٫ می گفتن مگه من دارم انگلیسی توضیح می دم٫ دارم فارسی میگم٫ فارسی٫ یا یه چیزی تو این مایه ها٫ یعنی همش می خواستن ماها رو بور کنن. ببینم شماها می دونین بور کردم یعنی چی؟ عه نمی دونین؟ من چرا یهو م

واگویه های تنهایی

این وقت شب که میشه٫ همین حدودای ۹.۳۰-۱۰ که همه ی کارهای روزانه و شبانه ام رو انجام دادم و حالا یه جورایی علاف و بیکار شدم٫ دلم می خواهد بیام پیشت بشینم روی کاناپه ی دونفره٫ راستی یادم باشه٫ آخر هفته ی دیگه کاناپه رو با یکی از مبل تکی هاش بفرستم دم تعمیراتی سرکوچه٫ زیره اش رو درست کنه٫ آدم وقتی می شینه روش٫ انگاری که یهو رفته تو چاله٫ دیگه نمی تونه در آد٫ خیلی وقته می خوام اینکارو بکنم٫ ولی نمیشه٫ اما الان مجبورم٫ دو هفته دیگه چند تا از همکارهای سابقم می آیند دیدنم٫ میگن دلشون برام تنگ شده و جام تو اداره خیلی خالیه٫ ارواح شیکمشون. اون روزی که اخراج شدم٫ هیچ کدوم خودشونو آفتابی نکردن که مبادا هم فکر من شناخته بشوند٫ غیر از منصوره که با عجله خودشو رسوند به اتاقم که داشتم خنزر پنزرهامو جمع می کردم. چیز خاصی که نداشتم٫ مثل فیلمها نبود که یه عالمه جعبه و خرت و پرت دارن و عکس زن (و در مواقعی شوهر اگه بخوام فمنیست باشم ) و بچه اشون رو می گذارن روی میز و  براشون مهم نیست که غریبه ها عکس های خانوادگیشونو ببینن. داشتم می گفتم چیز خاصی نبود٫ چند تا بسته چایی و قهوه و یه قندان پر از خاکه قند و چند