رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از آوریل, ۲۰۱۹
نشسته‌ام پشت پیشخوان آشپزخانه و ثانیه‌های باقی‌مانده تا جوش‌آمدن کتری را می‌شمارم. بامداد سیزدهم فروردین ماه نود و هشت است و ترس از مهاجرت بالاخره سرش را از زیر لایه‌ لایه بهانه‌ها و‌ پشت‌گوش‌انداختن‌ها بیرون آورده است و روبرویم نشسته.  حرف مهاجرت را خیلی وقت است که می‌زنم. ولی انگار خودم هم خیلی باورش نداشتم. انگار که بخواهی چند صباحی را در کرمان بگذرانی. و ناگاه امشب با واقعیت آن مواجه شدم که باید تکه‌تکه وسایلی که با عشق و علاقه خریده‌ایم، به حراج بگذاریم و برویم مثل انسانهای مصیبت‌زده همه چیز را از اول شروع کنیم.  تصورم از زندگی در کشوری دیگر، تصویر زنی گندمگون و  بلندقد پوشیده در بلوز ساتن آبی آسمانی و شلوار سورمه‌ای، و صندل پاشنه‌دار جلوباز زرشکی بود که خرامان عرض خیابان را طی می‌کند و موهایش در باد می‌رقصند و چینهای پیشانیش از خنده‌ی پهنش عمیق شده است. همینقدر شیک و‌فانتزی.  ولی در این بامداد سیزده فروردین، ترسیدم. از جمع کردن زندگیم در دو چمدان و رفتن به ناکجاآبادی که نمی‌دانی چه چیزی منتظرت است و باید اذعان کنم، هرچه تابحال نرفتم، از این ترس پنهان بوده است.  وقتش بود که خودش ر