من آدم یکجا ماندن نیستم. این را تازه فهمیدهام. حالا که بیرحمانهتر از همیشه مینشینم جلوی خودم، زانوهام رو بغل میگیرم و پشتم را تکیه میدهم به مبلی که اینقدر روی زمین سُر خورده تا به ستون پشت سرش گیرکرده. عادت کردن انگار توی مرامم نیست. و چیزی نیست که بهش افتخار کنم. آدمها بهتر است ریشه بگیرند یکجایی و بتمرگند سرجایشان. خودم را روی کاناپهی تراپیست تصور میکنم. هرچند تا به امروز پیش هیچ تراپیستی نرفتم، اگر مشاورهی دانشگاه و آن دکتر ابراهیمی کسخل را حساب نکنیم. نمیدانم آیا تراپیستهای ما هم مثل توی فیلمها یک کاناپه برای دراز کشیدن و حرف زدن بیمار دارند یا اینها مال همان فیلمهاست. اگر پیش تراپیست میرفتم، شاید یک روزی میرسیدیم به اینکه چرا قرار ماندن ندارم. و شاید میرسید به کودکی، که هر دو سهسال یکبار، به خاطر شغل پدرم از شهری به شهر دیگر میرفتیم. و همین است که من هیچ دوست دوران بچهگی ندارم و حتی همکلاسیهایم تا پیش از دومراهنمایی مطلقا یادم نمیآد. برای همین خودمرا متعلق به هیچ شهری نمیدانم، حتی کرمان که ۲۴ سال مداوم در آن زندگی کردم. دلم براش تنگ نمی
روزمرهگیهای زنی در آستانهی میانسالی