رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

نمایش پست‌ها از 2012

سرما خوردگی

خواب می بینم که با اکیپ دوستان متاهلم جایی هستیم. یک جایی مثل مسافرت بودیم. توی مستی سرم را گذاشتم روی پای کاوه، شوهر بهناز. کاوه در گوشم گفت من عاشقتم، تو هم هستی. توی مستی گفتم نه. و هزار فکر ریخت توی سرم، اینکه یکی دیگه هست که من دوستش دارم و اینکه کاوه یکبار دیگر زیرآبی رفته و بهناز گناه دارد آخر. و اینکه من همیشه می گفتم کاوه؟ آخه من با کاوه؟ ولی همه ی این فکرها آنقدری طول نکشیدند. یکبار دیگر دم گوشم گفت و من عاشقش شدم. به همین سادگی. بعد بهنازبرایم آدم غمگین و دوری شد که خیلی وقت است زندگیش را باخته و خودم که فقط عاشق بودم. چند روز از اون خواب گذشته و تصویرها همه گنگ و دور شدند. ولی دقیقا همان زمانی که میخواستم عقل و دین ببازم،پژمان و کاوه گفتند این یک شوخی بوده است. همه چیز برایم خراب شد.پیش دوستانم ضایع شده بودم، پیش خودم بدتر. کسی بود که من عاشقش بودم و خیلی احمقانه عاشق یکی شدم که هیچوقت برایم آدم مهمی نبود. بهشان گفتم خوب چرا همچین شوخی ای کردید؟ آبروم رفت. گفتند این یک شوخی حرفه ایه که کسی ازش سربلند بیرون نمیاد. گفتم خوب بهناز چی؟ گفتن اون هم می دونه. بعد من دور شدم از ه

once i spoke to the language of flowers

سالها گذشته است، و تو بالیده ای. به تو گفته بودند عشق یعنی فلان و بهمان و تو شنیده بودی. و هیچ گاه درک درستی از آن نداشتی. چقدر عاشق شدی در نشستن ها و برخواستن ها و خندیدن ها؟ چقدر در گریستن ها؟  کی توانستی بفهمی عشق ناب کدام است؟ توانسته ای؟  در دیگری حل شدی، در واقع دیگری را در خودت حل کردی و فکر کردی این یعنی عشق. و فکر کردی این یعنی آن یکی هم تو را دوست دارد، عاشق است. و این گونه شد که جا ماندی.  چشم باز کردی و دیدی وسط بزرگراه نیایش ایستاده ای و ماشینها به سرعت از رویت رد می شوند. و صدایت را نمی شنوند وقتی با هر ضربه ای فریاد می زنی. و ذره شدی، و بالا رفتی. از همه ی خیابانها بالاتر. شهر زیر پایت گم شد و نقطه شدی. و کسی یادش نبود تو کی بودی و چی شدی. خودت هم یادت رفته بود. گم شدی بین غبار آسمان در یک روز آلوده‌ی پاییزی.  یک روز که باران می بارید، یک روز که آسمان صاف شده بود، با باران فصل، چکیدی و آمدی پایین. از میان ابرهای چین کلاغ. و افتادی یک جایی، ته کوچه‌ی بن بست ایستگاه راه آهن. حل شدی در یکی. برای اولین بار. تو را در خود حل کرد و تو شگفت زده شدی از حسش. از این احساس

eternal sunshine of the spotless mind

دکتر میم عزیز  سلام درخشش ابدی یک ذهن  پاک، فیلمی بود که امشب دیدم. وسط فیلم فهمیدم یک بار دیگر هم آن را دیده ام که اینقدر فضا برایم غریب بود هیچی یادم نیامده بود ازش. دختر فیلم یک آدم  ایمپالسیو است. این را خودش در فیلم هی تکرار می کند. هر دفعه موهایش یک رنگ است، آبی، نارنجی، سبز، قرمز. و هر آن ممکن است راسته ی کارش را بگیرد و برود هرجا که دلش می خواهد و با هر که دلش می خواد. این را خودش به مرد فیلم می گوید. در کنارش مرد، خجالتی است. آرام است. محافظه کار است، روی سطح یخی دریاچه پیش نمی رود از ترس ترک برداشتنش. و توی خانه ی مردم دوام نمی آورد و می گذارد می رود. من مرد این داستانم . هرچند که دوست ندارم باشم. دوست دارم زن داستان باشم. دوست دارم ایمپالسیو باشم، چیزی که هیچوقت نبودم. اینقدر کادر و قالب نمی داشتم. اینقدر همه ی محیطم را با خط کش نکشیده بودم. دوست داشتم دستم لرزیده بود، دوست داشتم از خط زده بود بیرون. کی بود اولین نفری که گفت وقتی رنگ می کنی نباید بزند بیرون از خط؟  هرروز می روم سرکار. توی خیریه ای که گفته بودم. در دوهفته ی گذشته حدود ۲۵ میلیون تومن برای خیریه پول جمع

کشف روزمرگی ها

از وقتی که بچه بودم، این یک قانون ثابت و همیشگی بود. وقتی که می خواهی ظرف بشوری، باید ظرفهای شسته و خشک را جمع کنی و بعد شروع کنی. اولها برایم سخت بود، داد می زدم " اگه قراره من ظرف بشورم روی همین ظرفهای خشک می چینم." بعد مامانم می دوید توی آشپزخونه، ابروهاش رو می کشید توی هم و می گفت: امکان نداره بذارم ظرفهای خشک رو دوباره خیس کنی. و ظرفها را جمع می کرد. و من به هدفم که همان جمع نکردن ظرفها بود می رسیدم. ولی غرغرهام ادامه داشت که چرا نمیشه ظرف خیس را گذاشت روی ظرف خشک، بالاخره همه شان با هم خشک می شوند. بزرگتر که شدم، در موارد معدودی که می خواستم ظرف بشورم، ظرفهای خشک را جمع می کردم و ردیف روی کابینت می چیدم. " من بلد نیستم جا بدم" . و مامانم که با حرص تمام از این بی عرضگی ساختگی من ظرفها را توی کابینت جا می داد.  دیروز که داشتم ظرف می شستم، بی اختیار یاد مامانم افتادم. دو سه تا لیوان خشک توی سبد بود و من حوصله نداشتم آنها را بردارم، و عذاب وجدان گذاشتن ظرفهای خیس روی خشکی آنها اذیتم می کرد. خودم را قانع کردم که چی؟ حالا همه شان با هم خشک می شوند. و بدون جمع کر

فاز مستی

یک سفر دخترونه، مستی، اینقدر که دکمه های کیبورتو گم می کنی. توی مه گم میشی. شاهرخ می خواند:"چشمات گفتن بشکن من شک نکردم، چشات از جنس مرغوبه، چقدرحال چشات خوبه."  و او پیک می ریزد پشت هم. بیرون هوا سرد است. می خواهیم روی بالکن بخوابیم تا ستاره ها را لابلای درختان ببینیم و مه لحافمان شود صبحگاهان وقتی بیدار می شویم. و ذهنی که الان مست مست است و نمی داند چه می نویسد. همه چیز یک اتفاق از پیش تعیین شده است انگاری.شما چه می فهمین از بارها پاک کردن و دوباره نوشتن؟ و حرف کسی را زدن که نیست و بودنش نعمت است و حس خوبی دارد و چشمهات دودو می زند و وسط این صفحه ی مانیتور می دود دنبال هم، نوشتنی است. نوشته ای که مستی است تمامش است و تو نمی دانی چه چیزی قرار است تهش در بیاد و آهنگ آقای داماد مارتیک را می خواند توی گوشت. به به  من احساس پرواز دارم. احساس دور شدن از همه ی حسهای دنیا. کنیاک و ژامبون وقتی چسبیدی به بخاری که از سرما نمیری آخ آخ  من دوست دارم مغزم را تحویل دهم به یک تحویل دار و پرش کنم از موسیقی و شعر. بعد بنشینم گوشه ای ترانه و موسیقی بخوانم. چهارشن
خانم و آقایی که روی مبل کناری نشسته اند، در نظر اول، زوجی هستند که مشکل دارند. اینجا مطب روانپزشک است و آدمهای مشکل دار می آیند. ولی چیزی که خیلی این مشکل را به من می نماید یک دلیل ساده ی احمقانه دارد. این که آقا، چاق است و خانم رانها و پاهای بزرگ وپهنی دارد. به همین دلیل من فکر کردم این بیچاره ها چگونه زندگی می کنند و همدیگر را تحمل می کنند. الان 45 دقیقه است که آنها روی کاناپه نشسته اند؛ می گویند و می خندند. زن دستش را روی گوش شوهرش می کشد و از آنجا روی زبری ته ریشش و اشتیاق بوسیدانش را در خود می میراند.هرچه باشد اینجا مطب دکتر است و مردم نشسته اند. من، من لاغر خوش هیکل، اینجا نشسته ام و از روی هیکل آدمها تشخیص خوشبختی و بدبختی آنها را می دهم
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی

خانه مجردی.

همیشه فکر می کردم ۳۰ سالگی باید از خانه ی پدرو مادرم بزنم بیرون و تنها زندگی کنم. البته هیچوقت به خانه ی شوهر فکر نکردم. به شکل غریبی از همان عنفوان جوانی خودم را توی همه ی مقاطع زندگیم تنها می دیدم. حتی به میانسالی تنها هم فکر کرده ام. به همین دلیل است که می گویم تصور خانه ی شوهر برایم خیال دوری است. تا چند سال پیش فکر می کردم پول رهن یک سوییت زیرزمین و همکف، هر کجا که شد را جور می کنم وبا یک یخچال قدیمی و یک گاز رومیزی و یک دست رخت خواب از خانه می زنم بیرون. یعنی نه که فکر کنید دلم زندگی ساده می خواست، نه. توان مالیم بیشتر از این نبود. چرا که می دانستم خانواده ام هیچوقت در این مسیر همراهی ام نمی کنند. آن موقع حدودا ۲۴-۲۵ سالم بود. دو سه سال بعد و با نزدیک شدن به سی سالگی، تصور زندگی در یک اتاق زیرپله و سوییت سی متری، جایش را به زندگی در یک آپارتمان ۴۵-۵۰ متری داد که از آن خودم باشد، در کوچه پس کوچه های خیابان آزادی . و این رویا از وقتی خیلی جدی تر شد که فاطمه، همکار و دوست صمیمیم از خانه ی پدر و مادرش اسباب کشید به آپارتمان چهل و هشت متری ای در اواسط خیابان خوش. همان روزها بود

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.

خواب نما

خواب خانه ی قدیمی مان را دیدم. خانه ی خودمان را. یک جایی روی بامش دیوارهایی بودی که سقف نداشت. انگار وقتی خانه را ساخته بودیم سقف این تکه را نذاشته بودیم. باران گرفت. به بابام گفتم دیدی پاییز و زمستون رسید. خوب سقف اینو چی کار کنیم؟ گفت کار یه نصفه روزه. بنا می‌آورم و درستش می کنم. خانه مان پر از بنا شد. همه جا را کنده اند. قرار بود فقط یک سقف بزنند روی این اتاقهای پشت بام. من کفش پایم نیست. چرا پا برهنه ام؟ کارگرها همه ی سنگهای پله ها را کنده اند. نمی توانم بروم پایین دنبال کفش. هدی زنگ زد بچه ها می خوان برن کافه ی فلان. میایی؟ گفتم میام. ولی کفش پایم نبود. دختری که توی گروه کر از همه بیشتر ازش بدم می‌آید دستم را کشید و گفت:  بیا این کفشها را بپوش فعلا. چیزی شبیه دم پایی از در خانه ی همسایه انداخت جلوی پاهام. از خانه که می خواستم بزنم بیرون، چادر کرپ مشکی ام را برداشتم و انداختم روی سرم، رویم را سفت گرفتم و زدم بیرون. توی خواب هم از چادر پوشیدنم تعجب کردم ولی انگار که یک لباسی بود مثل بقیه. حتی اینقدر متعجب بودم که گفتم دفعه ی بعدی با فلانی با چادر بروم بیرون که حسابی حرصش درآد. خا

ادامه ي پست قبل

حقش نبود اين قدر كنار بگذاري منو به جاي اينكه به اون آدم بفهموني چقدر بودنم مهمه،اگه بود. كلش ٤ تا اسمس شد، سيوش كردم توي درفت تا فردا سر ساعت مناسب بفرستمش. پ.ن. يهو گوشي هنگ كرد و نصف پست رو پابليش كرد،هر كاري كردم درست نشد. ديگه فرستادمش.

ميگن مستي و راستي.

گوشي كوچيكه زنگ خورد، يه بار ديگه هم زنگ زده بود و جواب نداده بودم،اين دفعه با ايرانسلش بود شماره رو نشناختم و جواب دادم. يه شب زمستوني بود. بهداد كوچيك بود،تو خواب يه سالش بود. انگار پيش من بود و گوشه ي يه جايي مث استوديوي يه تئاتر خوابونده  بودمش. توي خواب همش استرس داشتم نكنه برم سر جام بخوابم و بچه رو اينجا جا بذارم،بعد نصفه شب از خواب بپره و وحشت كنه. دنبال پتوهايي مي گشتم كه بهدادو باهاشون آورده بودم،يكي از همسفرهاي سفر اخيرم اونجا بود. يكي از اونا كه بدم مي اومد ازشون. اومد و گفت بده من كمكت كنم. بچه رو دادم بغلش از استوديو رفت بيرون،ولي منتظر من بود كه پتوي بچه رو بيارم،براي همين با عجله برگشتم و حواسم نبود گوشيو جواب دادم. اول نشناختم حتي،از عجله،وگرنه اون صدا و لهجه خيلي تابلوعه. گفت چطوري؟ به من من افتادم،گفت الان نشستي همه ي غصه هاي عالم رو مي خوري؟ گفتم من بايد برم. واقعا بايد مي رفتم،ولي اون مي گذاشت به حساب قهر. گوشيو قطع كردم و چون ايرانسلم بود گذاشتمش همونجا كه ديگه جواب ندم. يه چيزي سرسري پوشيدم و دويدم سمت بچه و آقاهه. براي اينكه برسيم خونه ي برادرم،بايد از يه راه زي
دو سه ساعتی با الهام نشستیم حرف زدیم. خیلی خوب بود، اینقدرخوب بود که وقتی رسیدم خونه دویدم بالا لباسمو عوض کردم، کتونی هامو پوشیدم هدفونمو گذاشتم توی گوشم و رفتم توی حیاط شروع کردم به راه رفتن. آهنگها رو یک به یک زدم جلو تا رسید به یه آهنگ چارتار "سحر ندارد این شب تار" انگار که با پلی اون آهنگ دکمه ی پاز من رو برداشتن. انگار که اصططاک زمین و هوا وجود نداشت. راه می رفتم و دور می زدم، دور می زدم، دور می زدم. هیچ نقطه ی استاپی نمی دیدم. . آهنگ را گذاشته بودم روی تکرار و مغزم باهاش تکرار می شد. به دوستانم فکر کردم، به دوستی که این روزها من را ایگنور کرده، و دوستی که تولدم را فراموش کرد و برایم خیلی مهم بود . دوستی که از یادآوری فراموشی اش بغضم می ترکید. هر دور. هر سری.. راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. به جمله ی معروف امین فکر کردم: آیم فاین، آیم جاست نات هپی. یک جایی رسید فقط باید می نشستم. نشستم روی دیوارک رو به کوچه، پای نرده های رو به خیابان. ماشینها و کامیونهایی که می رفتند. خالی شدم از هر انرژی ای. باید اول از هر چیز خوابم رو تنظیم کنم، اینو دکتر گفته. باید برم بالا. سا

دوم شهريور هزاروسيصد و شصت

امروز دوم شهريور است. و من زاده شدم. گريسته ام آنگاه كه چشم گشودم و شايد همين است كه هر سال مي گريم در سالروزش. امروز سي و يك سالگي را تمام كردم و ايستاده ام برراه، براي شروع روزي ديگر ،سالي ديگر،زندگي اي ديگر. شايد آن روزهايي كه غرق نااميدي مي شوم و ترس، لازمه ي انسان بودنم است. پيش درآمد نفس كشيدنم. امروز و در زادروزم،خودم را مهمان شعري از شاملو كردم،بعد از مدتها. با موسيقي پس زمينه ي اميلي پلن. تا شكوفه ي سرخ يك پيراهن. و گريستم از آن سان كه يادم آمد من عاشق انسانهايم. و زاده شدم تا دوست بدارم و غرق شوم در دوست داشتنم،با همه ي سختي هايش. من عاشق آن كودك گرسنه ي آفريقايي ام،آن قدر كه الان در آغوشش بگيرم و به زباني ناآشنا برايش لالايي بخوانم. من عاشق پيرزني هستم در ناكجاآباد سفلي كه فقط مي خواهد كنارش بنشينم و حرف بزند و من گوش مي شوم براي همه ي آنچه مي گويد و من زبانش را نمي فهمم. شاملو رسالتم را به يادم آورد: " و من همچنان مي روم با شما و براي شما — براي شما كه اينگونه دوستدارتان هستم.— و آينده ام را چون گذشته مي روم سنگ بر دوش: سنگ الفاظ سنگ قوافي، تا زنداني بسازم و

تولدانه

تولد سي سالگي آدم هرچقدر كه سخت باشد از سي و يك سالگي آسان تر است. اينكه در آستانه ي سي و دو شمع سي و يك سالگيت را فوت مي كني،يعني پذيرفتن ادامه دادن اين راه طولاني و احمقانه. راهي كه نهايتش معلوم نيس،سيكل احمقانه ي زيستن. من هنوز به اين نتيجه نرسيدم حيات يك نعمت است كه به ما ارزاني شده يا نكبت. اگر نعمت بود كه بايد ا داشتنش خوشحال مي شدم،بايد شكرانه اش را به جاي مي آوردم. اگر هم كه نكبت است چرا از زنده ماندن كودكي جان بدر برده از زلزله خوشحال مي شوم، وقتي مي دانم بچه اي هست كه بايد تك و تنها اين راه پر هراس را ادامه دهد. من پر از تناقضم. و اين تتاقضها قلبم را فشار مي دهند. تكه تكه ام مي كنند. شبها بيدار مي مانم گاه حتي بي دليل،سرم را به چت احمقانه اي گرم مي كنم كه دير بخوابم. وقتي مي روم توي تخت مامان بزركم را براي نماز صبح صدا مي زنم و بيهوش مي شوم. و همه ي اينها براي اين است كه روزها كوتاه تر شوند. اين كه صبحم به جاي ٨ از ١٢ شروع شود و من خوشحال باشم از اينكه نصف روز گذشته و من فقط بايد نگران نصفه ي ديگه اش باشم. اينكه من در آستانه ي تولدم زانوي غم بغل مي گيرم،خاص سي و دو سالگي

این روزهای من بدون اینترنت

باید زودتر راه بیوفتم برم تهران. نه به این دلیل که سه روز دیگه تولد سه سالگی بهداده و من تنها عمه شم و دیشب با اون صدا و لحن خوشمزه اش پشت تلفن میگه عمه پس کی می آیی من اینقدر منتظرتم. و نه به این دلیل که کسی که این همه منتظرش بودم آمده است. و نه به این دلیل که سردردهای میگرنی بابا شروع شده اند و حتی نه به این دلیل که به فائزه قول داده ام ببرمش یه جای پر دار و درخت که بشینیم و برای مهدی یک عالمه شعرهای محمد نوری بخوانیم. باید زودتر بیایم مستقیم بروم مطب دکتر گاف که البته دیگر خودش آنجا نیست و مطبش را داده دست یک دکتر دیگری که شنیدم خیلی شبیه خودش است. هم تیپ و قیافه هم خلق و خو. دکتر گاف دکتر روانپزشک است. چند سال پیش که افسردگی شدید داشتم زیاد پیشش می رفتم. بعد از چند ماه فقط برای مشاوره پیشش می رفتم و قرص نمی خوردم. نه به این دلیل که خیلی حالم خوش و خرم شده بود. به این دلیل که چاق شده بودم و به دکتر گفتم من دیگه این قرصهای کوفتی رو نمی خورم و اون هم قبول کرد که یک ترایی بکنیم. من و دکتر گاف خیلی با هم رفیق شدیم. این مدلی بود که یک وقتهایی می گفتم دلم برای دکتر تنگ شده. بعد 18 ه

نامی که هنوز می جویم.

قبل از اینکه توی گوشش اذان بگویند بغلش کردم، سرم را بردم دم گوشش و زمزمه کردم، من اینجا هستم، تا هروقت که تو بخواهی. قول داده ام. صدای اذان با صدای باران آمیخت. پیچید توی گوشش و اسمش شد باران. برایش آواز خواندم و اسمش شد ترانه. دستهایش را گرفتم و دور خودم چرخاندم. دامنش رفت بالا و اسمش شد رها. برایش قصه ی دختر شاه پریون خوندم و اسمش شد پریا. دخترم به هزاران نام توی ذهن من تکرار می شود. به هزاران فریاد، صدا می شود. دختری که یک روزی "شاید" بیاید.

خيلي يك دفعه تمام ميشود.

يه اسمس طولاني كه درواقع ٣تا اسمس بود به رهبر كرمون(به ضم كاف)،زدم و بعد از يه سري خايه مالي هاي مرسوم،گفتم تهران نيستم و كنسرت رو نميام. البته سيستم من اينه كه دست پيش مي گيرم،وگرنه احتمال انتخاب نشدنم زياد بود . دقيقا هفته ي پيش اين موقع ارزش گروه كر و كلاس آوازم يك دفعه برام تموم شد، احساس كردم،خوب كه چي؟گيرم كه اين هفته رو هم با فايل هاي ميدي،قطعه ها رو به ضرب و زور برسونم، گيرم كه بگه باشه تو هم باش توي كنسرت،چي اونوخ؟ من ميشم يكي از ٥٠-٦٠ نفزي كه روي سن مي خونن. مي دونين،خودمم مي دونم عنشو درآوردم،وقتي كلاس آوازمو شروع كردم، خودمو يكه و تنها روي سن مي ديدم كه همه ي سالن از ارتعاش صدام مي لرزه. وقتي كه خواستم عضو گروه بشم،هي خودمو تسلي دادم كه كار گروهي از انفرادي خيلي پربارتر و پر ثمرتره. و ما ايراني ها بايد كار گروهي را تمرين كنيم. كسشر. هر چند اين فقط بخشي از تنها نخواندن من نيس،اصطلاح تخصصيش سولو عه.بخش مهمش نه اوضاع مملكت و محدوديتهاي زتان است،كه باسن مبارك است كه به خودش زحمت نمي دهد حتي يك خط درباره ي موسيقي بخواند. بله دوستان،بنده آواز كلاسيك مي خونم ولي الان اسم ١٠

تلخ نوشت

امروز باید پاشنه ی همین کتونی های آدیداس ناراحتم را می کشیدم، خیابان ولی عصر را می گرفتم میرفتم تا هر کجا که شد. می پیچیدم توی یکی از فرعی ها، در یک خانه ای را ته یک کوچه ی بن بست می زدم، می رفتم توی یکی از اتاقهاشان و سرم را می گذاشتم و می مردم. مثل دختر اسیری بوف کور. بعد صاحب خانه می ماند یک جنازه روی دستش، هر چند که مطمئنم تکه تکه ام نمی کرد و نمی انداخت توی یک چمدان و ببرد قبرستان خاکم کند. و بعد ها برای دوستان و خانواده اش تعریف می کرد که یک روز گرم تیرماه، دختر قد بلند و خوش قیافه ای در خانه ام را زد و رفت توی آن اتاقی که الان تخت بچه را گذاشته ایم و مرد.  واقعا اگر همین لحظه بمیرم از من چه می ماند؟ غیر از این همه اکانت شبکه های اجتماعی جورواجور؟ اکانت توییتر، فیس بوک، اینستاگرام،جیمیل، اورکات، یاهو و ... . امروز یکی بهم گفت با مک بوکت چی کار میکنی؟ فکر می کرد باید خیلی کارهای خفنی با مک بوک کرد. خیلی راحت گفتم چت می کنم. الان شما هم به این جمله می خندید ولی بدانید که خنده ندارد، پر از گریه است .  توی مجلس ختمم، غیر از اینکه همه ماجرای غریب مردنم را می گویند، باید جواب مرد

دیوانه ای که منم.

از نظر دوست پسر سابقم من آدم مشکل داری بودم. چرا؟ چون همه ی آدمهای دنیا را دوست دارم و هر کسی را که بهم بدی کرده است تا بحال بخشیده ام. جز یک نفر که آن هم فکر می کنم نبخشیده ام. انداختمش گوشه ی ذهنم و اگر مامان و بابایم هر از گاهی حرفش را نمی زدند براحتی فراموشش می کردم و دیگر نیازی نبود بگویم بخشیدمش یا نه. این دوست داشتن آدمها حیطه های مختلفی دارد. یعنی آدمهایی را که از نزدیک می شناسم یک جوری دوست دارم، غریب ترها را یک جور دیگر. و این غریب ترها شامل آدمهای اینترنت هم می شوند به شدت. یک روزی پریا توی فیلم شب یلدا به حامد گفت : آدم گاهی نگران آدمهای توی تلویزیون هم می شود. آن روز من این حرف را جدی نگرفتم. ولی بعدها برایم ثابت شد. آدمهای توی فیلمها برای من تبدیل شده اند به آدمهای توی اینترنت. آدمهایی که شاید هیچوقت نبینمشان. یکی مثل خرس که اصلن از وجود من خبر هم ندارد. پست های خرس را تو به تو می خوانم چون تحمل خواندن بعضی از دلتنگی هایش را ندارم. توییت کردم که فکر می کنم خرس آدم خیلی خوبی است . از آن دسته آدمهایی که از آدم بودن ذاتشان است و این خصلتی است که دارد فراموش می شود.

کابوس امشبم.

همه اش خواب بود.  انگار که همه ی ما یه جایی پیج داشتیم، توییتر نبود، یه چیزی مث گودر، یا وبلاگ. محمد هر روز به صفحه ی من سر می زد تا اینکه عاشقم شد. من آمدن و رفتنش را می دیدم. صفحه ی من یک جایی شبیه خیابان فاطمی بود، حد فاصل وصال و میدان. رفت و آمد و همه چی ِ اون رو می دیدم. من عاشق محمد نبودم؟ نشدم؟ هیچ به یاد نمی آورم. یک جایی بود انگار که عروسی. انگار که دوتا عروس لباس پوشیدند و رفتند، به فاصله ی زمانی. انگار که مردند. کسری یک جایی آن اطراف رد میشد؟ نشسته بود؟ بود؟ نمی دانم. بخشی از من آنجا مرد. بخشی که زنده بود(انگار) می گفت مگر می شود پایان همه ی داستانها یکی باشد. انگار همه چیز داستان بود. بخشی که مرده بود می گفت میشود. انگار می خواست نشانش دهد. حالم بد بود. نمی دانم بخش زنده بود یا مرده. ممد می خواست به من بفهماند اینجا دنیای مجازی است. اینجا صفحه ی نوشتن وبلاگهایمان است اما من پا به پایش نمیرفتم. برایم واقعی بود. کسری آن حوالی رد میشد. توی خوابم هم با کسری معاشرتم در حد احوال پرسی ساده بود. ممد به من پیغام خصوصی داد، به جای کس دیگه. من نفهمیدم و باهاش حرف می زدم، انگار ممد

شورباقالایی که نخوردم...

کمتر پیش می‌آید من و مامانم  پیش هم بنشینیم. یعنی کمتر پیش می‌آید من پیش مامانم بنشینم. از در که می‌آیم تو، سر خودم را می‌گیرم و می‌روم توی اتاقم. لب تاپم را که هیچوقت خاموش نیست باز می کنم و برای خودم می تابم. حالا کجا؟ خیلی هم مهم نیست. مهم وقتی است که می کشم. توی خانه هم بیشتر شبیه مشتری های مهمانخانه های بین راهی ام. اکثرا راضی ام به لقمه غذایی، هر چه باشد و دستشویی و حمامی.  بعضی وقتها دوست دارم تلویزیون ببینم، ولی خوب تلویزیون دیدن مثل رفتن به هتل ستاره دار است. شرایط خودش را دارد. باید بابا نخواهد کانالهای ایرانی را یک به یک رج بزند تا به فیلمی چیزی برسد و مامان نخواهد شصت دقیقه و افق را ببیند. خودم را توی اتاقم حبس می کنم تا شیوه ی زندگی مادر و پدرم کمتر اذیتم کند. اینکه بابا می خواد تلویزیون را با صدای بلند ببیند یا مامان که  وسایل خیاطی اش را از روی میزناهارخوری جمع نمی کند. ترجیه می دهم توی اتاقم باشم تا کمتر ببینم و بشنوم. تقصیر هیچ کسی هم نیست. یعنی بیشتر تقصیر آنها نیست. اینکه من در آستانه ی ۳۱ سالگی هنوز در خانه ی پدری ام زندگی می کنم تقصیر کسی نیست جز من. خانه

همه چیز درباره ی دخترم.

 دلم می خواست یه دختر داشتم. دختری که چشماش مشکیه، موهاش مشکیه و یه کوچولو جعد دارن. موهاشم خیلی بلند نیستن. بچه که مدل نیست، بچه باس نفس بکشه، باس زندگی کنه. نباس از همون ۴ سالگی از حموم بدش بیاد به خاطر موهای بلندش.  موهاشو خرگوشی می بستم، چون خرگوشی بستم حس خیلی خوبی به بچه میده. بعله خوب از بچگی های خودم یادمه. یه پیرهن کوتاه خال خالی قرمز تنش می کنم و جوراب شلواری سفید.  بعد از ظهرها دست دخترمو می گرفتم میرفتیم با هم پارک. جک و جونورای ریز تو باغچه رو کشف می کردیم. بعد من براش از ستاره ها می گفتم.  من که عاشق آدمهام، بعد راه میریم تو پارک با دخترم. به آدما لبخند می زنیم، با پیرزنها و پیرمردها حرف می زنیم، براشون شعر می خونیم و آواز می خونیم. بعد اینجوری دخترم می فهمه که باس آدما رو دوست داشته باشه. چون اگه آدمها رو دوست نداشته باشه هیچوقت خوشحال نخواهد ماند. باهاش میروم اتوبوس سواری، که هیجان یه ماشین گنده رو کشف کنه، که با اون درهای آسانسوریش حال کنه، تعجب کنه . و تمام مدتی که با هم بیرونیم هی ازم بپرسه مامان، این چیه؟مامان؟ من چه جوری دنیا اومدم؟ بعد من براش نیمه ابری