رد شدن به محتوای اصلی

پست‌ها

۹۸/۱۲/۱۶

انگار ده سال از آخرین نوشته‌ی اینجا گذشته. 
پست‌های اخیر

۴ دسامبر ۲۰۱۹

به خودم گفتم دیگر بس است.  جعد موهایم در‌شدیدترین حالتش بود. بلند شده   بود و نامرتب. به هیچ صراطی مستقیم نمی‌شد.   خیلی وقت بود دلم موی شکلاتی می‌خواست. از اون رنگهای نابی که درآوردنش به این سادگی نیست. قهوه‌ای روشنی که براق باشه و لابلاش قرمز. به تراپیستم گفتم انگار یک عزایی توی دلم مونده و بیرون نمی‌ره، و بعدشم گفتم ولی زندگی ادامه داره، ما جزوی از این تاریخیم.  قبل اینکه برم آرایشگاه سه تا رنگ مو خریدم، دوست داشتم اون شکلاتی‌ای رو که سالهاست دلم می‌خواد رو دربیارم. نشد، ولی بد هم نشد.  یادم رفت به المیرا بگم خیلی کوتاه نکنه، ولی انگار اینجوری بهتر شد .  سیگار بعد شام رو می‌کشیدم که تهش گلومو زد، بدم اومد. خاموشش کردم و گفتم این آخریش بود. شاید تو این روزها، آخرین کاری که بخوام بکنم، رها کردن خودم باشه. 

سیزده‌سالگی

فکر می‌کنم هر انسانی حق این را دارد که حداقل یک‌بار در عمرش مثل حمیدهامون قاطی کنه و بزنه به آب. و من امشب حق دارم که تصمیم بگیرم ارتباطم را برای همیشه با بخشی از زندگیم قطع کنم.  یادم باشد این هفته بپرسم «آیا واقعا بعد از تراپی، من می‌تونم ببخشمشون؟» 

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها و ادارات وابس
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد. 

ا

می‌دونم که نباید عصرها بخوابم، چون شب خوابم نمی‌بره و در نتیجه فرداش کسل خواهم بود، ولی حدودای ساعت ۳ بعد از ظهر که می‌شه، وقتی ولو می‌شم روی کاناپه که یه کم استراحت کنم، چشمام سنگین می‌شن. صدای بازی بچه‌های ساختمان اونور کوچه هم میاد، نسیم خنکی هم از بالکن می‌وزه و می‌شینه روی پوستم. بعد یهو تسلیم می‌شم. پتوی نازکی می‌کشم روم و به صدای بچه‌ها گوش می‌کنم وچشمهام بسته می‌شه.  بعضی روزا وقتی بیدار می‌شم، آفتاب پریده، و غروب پهن شده کف خونه‌ی تاریک.  اینجور مواقع باید زور بزنم بیدار شم، تشنه با دهن تلخ.  یه لیوان آب می‌خورم، یه قهوه درست می‌کنم و همونجایی که تا یه ربع پیش خواب بودم ولو می‌شم و قهوه می‌خورم و سیگار می‌کشم. بعضی روزها دلم می‌خواد یه چیزی از تلویزیون ببینم

۰۰۹۸

سالها پیش یکی از دوستام رفت آمریکا. توی عکسهایی که از اون سفر گرفته بود خفن‌ترینش، نمایی از شب نیویورک بود که از قاب پنجره‌ی بزرگ و نیمه‌ قدی آپارتمان ۳۰-۴۰ متری دوستش گرفته بود. از این مدل آپارتمانهای نقلی‌ای که زیر پنجره‌های بلندش نیمکت‌های گنجه‌طوری می‌ذارن وکلی خرت و پرت توشون جا میشه.  به قدری این تصویر برام رویایی بودکه علی‌رغم کادر کج و نامیزونش تا مدتها بک‌گراند لپ‌تاپم بود. همان موقع‌هایی بود که طاعون «راز» به جان همه افتاده بود، کتاب راز، مستند راز، تقویم راز، یادداشت‌های راز و ... و من پسِ ذهنم خانه‌ام در نیویورک را تصویر می‌کردم تا محقق شود. امشب، بعد از ۸ سال یاد آن عکس افتا‌دم. حسرت دارم؟ شاید. برای اینکه این حسرت را نداشته باشم کاری کردم؟هرگز. پس حسرت چه را می‌خورم؟ احتمالا حسرت نرفتن به نیویورک نیست، احتمالا حسرت هیچ کاری نکردن است. شاید من واقعا دلم نمی‌خواد هیچ‌جا برم. ها؟