رد شدن به محتوای اصلی

داستان - اسم نداره هنوز

حلقه مو از تو کشوی درآور در آوردم. دستم کردم٫ همون انگشت حلقه. یه جوری بود٫ انگار یه چیز اضافه روی دستم بود. انگشترامو یکی یکی دستم کردم٫ با هیچ کدوم این حسو نداشتم٫ یعنی انگشتم بهشون عادت داشت. ولی این یکی نه . یه رینگ زرد ساده بود. پهن هم نبود که بگم پهنیش اذیت می کنه. ولی هر چی بود راحت نبودم باهاش. درش آوردم و پرتش کردم ته کشو.
مثل اون روزی که از پیش حراست اداره برگشته بودم. رئیس حراستمون آدم بدی نبود. یعنی اولاش نبود٫ اون موقع که اصن تو حراست کاره ی خاصی نبود. یه کارمند معمولی بود. عاشق فاطمه بود . همه ی جیک و پوک زندگیشو در آورده بود٫ که برادراش چی کاره ان و باباش الان چی کار می کنه. وقتهای بیکاریش هم که البته خیلی زیاد بودن به یه بهونه ای میرفت تالار٫ می نشست پیش فاطمه به حرف و گپ. اونروزا اصن کسی احساس نمی کرد این آدم حراستیه. من هیچوقت جلوش مقنعه مو نمیکشیدم جلو . یعنی فاطمه هم تاثیر داشت تو این قضیه ٫ پشتم گرم بود که این عاشق دوست منه و با من کاری نداره .
بعد نمی دونم اصن هیچ وقت به فاطمه گفت یا نه٫ ولی خوب فاطمه که مغز خر نخورده بود بیاد زن این یارو بشه٫ گیرم بچه مثبت بزنه قیافه اش. تا اینکه رفت و زن گرفت و بعدش شد معاون حراست٫ بعد از یکی دو سال هم شد رئیس. از همون دوره ی معاونتش یهو عوض شد. یعنی تا آدم عوض نشه معاون حراست نمیشه. یه موجودی از درونش زد بیرون که تا حالا سابقه نداشت. خیلی از بچه ها رو حراست خواسته بود وسر مسائل معمولی بهشون تذکر داده بودند. منم هر دفه از دورکه می دیدمش موش می شدم٫ مقنعه رو می کشیدم جلو٫ سعی می کردم قدمامو کوتاه بردارم که مانتوم به تنم نچسبه . حوصله نداشتم بهم گیر بده.
اون روز هم مشکل سر لباس پوشیدن و اینا نبود. تشنه ام بود . زبونم سفید شده بود از کم آبی. از صبح رفته بودم سازمان٫ از حقوقم کم کرده بودن سر ضمانت یکی از این همکارای احمقم. قسط وامشو نپرداخته بود . دنبال بدبختیاش بودم .
پامو که گذاشتم تو اداره٫ دم همون آب سرد کن ورودی٫ کله مو خم کردم و شروع کردم آب خوردن. لعنتی داغ بود٫ مثل آب سماور. ولی حالیم نبود٫ خوب حتما برقش قطع بوده یا یه کوفت دیگه ای٫ از این چیزا که کم پیش نمی اد. سرمو که بالا آوردم٫ دیدیم آقای شریفی بالای سرم واستاده .
با پشت دست راستم دهنمو پاک کردم٫ با دست چپم مقنعه رو کشیدم جلو.
+ سلام ٫ خسته نباشید.
سلاممو زیر لبی جواب داد:
ـ میشه تشریف بیارین اتاق من .
وا یعنی چی کارم داره؟ ولی خودمو از تک و تا ننداختم٫ خندیدم و گفتم: بعله خواهش می کنم. اگه چایی هم داشته باشین که دیگه خیلی خوشحال میشم .
نشنید یا خودشو زد به نشنیدن نمی دونم. چایی حراست یه جوک بود بین همه. آخه ما همه تو هر قسمتی پول چایی رو خودمون می گذاشتیم . ولی پول چایی مدیریت و حراست از بودجه ی اداره بود. قضیه خیلی خنده دار و چیپه٫ می دونم . ولی اینا برای خودشون خیلی مهم بود. انگار که فخر می فروختن .
دلم می خواست الان میرفتم تو موزه ی خودم٫ تو اتاق پشتی موزه٫ در رو می بستم و مقنعه رو در می آوردم٫ ولو می شدم رو موکت نمازی حاجی . بعد از اینکه حالم جا می اومد می رفتم تو سالن. حالا هی باید مقنعه رو کیپ تر می کشیدم تو صورتم .
نشست پشت میزش٫ منم نشستم روی صندلی.
حوصله نداشتم بخواد برام قیافه بیاد و ادا اطوار در بیاره٫ پیش دستی کردم :
+ خوب آقای شریفی چه خطایی از من سر زده؟
ـ خودتونو زدین به اون راه یا واقعا ....؟
جمله شو ادامه نداد٫ ولی می خواست بگه یا واقعا این قدر هالویی؟ لبخند احمقانه ی روی لبم خشکید٫ پس یه چیزی هست جدی . فکرم همه جا رفت . حتی به حال و احوال دیروز عصر وسط باغ با پیرمرد باغبون که بهم شاتوت داده بود . فکر کنم خودشم فهمید. بالافاصله ادامه داد :
+ امروز ۱۹ ام ماه مبارکه. وسط اداره از آب سرد کن آب می خورین٫ بعدشم از من چایی می خواهین؟.
تازه دوزاریم افتاده بود. پس بگو چرا آب این قدر داغ بود٫ ای به گور پدرت خندیدم که آب سرد کن ها رو از برق می کشی٫ که مبادا مردم اندازه ی تو ی عوضی تشنگی نکشن.
هنوز داشتم تو دلم فحش می دادم که دیدم منتظر جوابمه.
آخه چی باید بهش می گفتم. شاید بهتر بود قایم بزنم تو پیشونیم و بگم ای وای٫ من روزه بودم اصن. به کل یادم رفته بود و خوب شد شما یادم انداختین و با این کولی بازی بزنم بیرون.
بعد فک کردم چرا دروغ بگم خوب می گم روزه نبودم٫ خیلی تشنه ام بوده٫ نمی تونستم طاقت بیارم. خوب لابد بعدش گیر می داد چرا روزه نیستی. اینو که نمی تونه گیر بده٫ میگم عذر شرعی دارم. خیلی بخواد گیر بده٫ می گم غسل نکرده بودم٫ آخه دم صبح شوهرم نیاز داشت بهم و حدیث داریم که حتی اگه نمازتون قضا میشه به خواسته ی شوهرتون برسید٫ آره ارواح شیکمش مرتیکه ی کونی. شوهرمو می گم . دیوث مادر قحبه. یک ماه بعد از عقد گذاشت و رفت . بعد از سه ماه وکیلش زنگ زد. به وکیله می گم آخه چرا؟ میگه ایشون شرایط تشکیل خانواده ندارن . میگم سر ۴۰ سالگی تازه فهمیده؟ بعد نمی شد همون موقع ببینن شرایط دارن یا نه٫ بعد راه بیوفتن برن زن بگیرن؟ جوابی نداشت . خوب اون که کاره ای نبود. یکی دیگه بود که گه اضافی خورده بود. هر چی هم بهش زنگ می زدم جواب نمی داد٫ خود پفیوزشو می گم. بعد از کلی پیغام و پسغام یه بار گوشی رو برداشت٫ مامانم اینورم نشسته بود٫ بابام اونور. هی هم اشاره می کردن مهربون باش. آدم با محبت می تونه مارو از سوراخ بکشه بیرون . با سلام عزیزم شروع کردم . هر چی من گفتم اون یه چیز دیگه گفت. بعد از یک ساعت و چهل و پنج دقیقه مکالمه٫ بهش می گم ببین اینا واسه فاطی تنبون نمیشه٫ یه دلیل اساسی بیار ببینم مشکلت چیه. میگه تو شبا تو رختخواب٫ دهنت بو میده. بعد من خفه شدم . رسما. نه که چون حرفش درسته و اینا. نه. از این استدلال قویش لال شدم. بعد با خودم فک کردم عجب مشکلات حادی می شه تو زندگی زناشویی باشه و من هنوز نمی دونم . دید ساکت شدم فکر کرد قانع هم شدم. دور برداشت٫ شروع کرد به گفتن. بله٫ من دوازده شب کنار کسی خوابیدم که دهنش بو می داده نصفه شب٫ ولی دم نزدم . هر کی جای من بود فلان و بیسار و اینا . تمام مدت داشتم فک میکردم خوبه از این یه ماه فقط ۱۲ شبشو پیشش خوابیدم . ادامه ی مکالمه حالمو به هم می زد. هنوز داشت هوار می کشید که گوشی رو گذاشتم . مامانم و بابام مبهوت مونده بودن. نتیجه؟
بابام برام یه وکیل گرفت٫ همسر عزیزم قبول کرده بود بخشی از مهریه مو بپردازه . یه بار رفتم دفتر وکیلش . ببینم منظورش از بخشی یعنی چند. خودمو خیلی کنترل کردم که یکی زیر گوشش نزدم. میگفت بیست تومن از صد و پنجاه تومن . زدم از دفترش بیرون . زنگ زدم به بابام٫ گفتم من مهریه نمی خوام٫ گدا که نیستم٫ ولی اگه این مرتیکه ی کون کش بتونه پاشو بذاره تو این مملکت خودمو می کشم . البته کون کشو سانسور کردم. چون من جلوی بابام فحش نمی دم٫ یعنی یکی دوبار به تخمم از دهنم در رفته که خوب خیلی صحنه ی دلخراشی بود .
همه ی این فکرا تو همون چند ثانیه خالی شدن روی کله ام. ولی خوب عملا لال بودم. انگار که آقای شریفی از سکوت پیش اومده خسته شده بود٫ صداشو مهربون کرد و گفت :
ـ البته خانوما یه محدودیت هایی دارن واسه روزه گرفتن و نگرفتن٫ و البته که من اینجا نمی خوام وارد این مبحث بشم٫ فقط برای روزه خواری تون دارم بهتون تذکر می دم. سعی کنید دیگه تکرار نشه. متوجه شدین؟
سرم پایین بود٫ داشتم با حلقه ام بازی می کردم. بعد از اینکه از دادگاه اومدم بیرون٫ باید پرتش می کردم تو جوی خیابون ولی عصر . ولی برای اداره لازمش داشتم. دلیلی نداشت همه ی همکارای فضولم بفهن من طلاق گرفتم. مغز خر که نخوردم . از اون به بعد همیشه باید جواب سوالای جورواجورشون رو بدهم: کی به سلامتی می رین سر خونه و زندگی خودتون؟ جشن عروسی می گیرین ؟ الان همسرتون ایرانه یا خارج؟ بعضی وقتهام قاطی می کردم٫ جوابهای پس و پیش می دادم. می گفتم آره بابا الان خونه ی خودمونیم اصلن. یا اینکه من تصمیم ندارم برم خارج٫ ایرانو بیشتر دوست دارم٫ قرار شده اونم برگرده . آره بابا با این بحران اقتصادی دنیا٫ هیچ جا بهتر از ایران نیست .
صدای آقای شریفی تو گوشم بود٫ ولی نمی شنیدم. بلند تر گفت خانوم مهندس؟
از جا پریدم٫ اونم پرید عقب.
+ قصد ترسوندنتونو نداشتم٫ می تونین تشریف ببرین .
هنوز لال بودم٫ از جام بلند شدم. راه افتادم دم در. در رو باز کردم ٫ یه لحظه برگشتم عقب و به جای یک کلمه از اون همه حرف توی کله ام٫ گفتم ببخشید٫ دیگه تکرار نمیشه.
اومدم بیرون و در رو بستم.

سورمه ۲۹ مرداد ۱۳۹۰

نظرات

  1. راستش من تازگی ها وی پی ان دار شدم و برا ی اولین بار وبلاگتو دیدم.
    در مورد این که عاشق فاطمه بود شاید یک کم اغراق کردی!!
    ولی خب در مجموع روون بود جیگر!

    پاسخحذف
  2. والا اصن قضیه به این شکل نبوده خوب٫ منم می دونم٫ بخش زیادیش اغراق داستانی بود٫ مرسی

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.