نشستهام پشت پیشخوان آشپزخانه و ثانیههای باقیمانده تا جوشآمدن کتری را میشمارم. بامداد سیزدهم فروردین ماه نود و هشت است و ترس از مهاجرت بالاخره سرش را از زیر لایه لایه بهانهها و پشتگوشانداختنها بیرون آورده است و روبرویم نشسته.
حرف مهاجرت را خیلی وقت است که میزنم. ولی انگار خودم هم خیلی باورش نداشتم. انگار که بخواهی چند صباحی را در کرمان بگذرانی. و ناگاه امشب با واقعیت آن مواجه شدم که باید تکهتکه وسایلی که با عشق و علاقه خریدهایم، به حراج بگذاریم و برویم مثل انسانهای مصیبتزده همه چیز را از اول شروع کنیم.
تصورم از زندگی در کشوری دیگر، تصویر زنی گندمگون و بلندقد پوشیده در بلوز ساتن آبی آسمانی و شلوار سورمهای، و صندل پاشنهدار جلوباز زرشکی بود که خرامان عرض خیابان را طی میکند و موهایش در باد میرقصند و چینهای پیشانیش از خندهی پهنش عمیق شده است. همینقدر شیک وفانتزی.
ولی در این بامداد سیزده فروردین، ترسیدم. از جمع کردن زندگیم در دو چمدان و رفتن به ناکجاآبادی که نمیدانی چه چیزی منتظرت است و باید اذعان کنم، هرچه تابحال نرفتم، از این ترس پنهان بوده است.
وقتش بود که خودش را بنمایاند تا بفهمم چرا سنگ شدهام و تکان نمیخورم.ولی مگر نه که من آدم جنگیدنم. کدام یک از چیزهایی که در زندگیم دارم، ساده به دست آوردم؟ گیرم کمی کندم. چه اشکالی دارد. همه باید همهی سالهای زندگیشان را شبیه هم پر کنند؟
من خرگوش مسابقهی لاکپشت و خرگوشم، با این تفاوت که تا غروب و پایان مسابقه نمیخوابم. نیمههای روز از جام پامیشم و بالاخره میدوم. حالا گیرم دوم شم.
فکر رفتنت حالم و بد کرد، با اینکه نه دیدمت نه شناخت چندانی از هم داریم.
پاسخحذف