رد شدن به محتوای اصلی

نشسته‌ام پشت پیشخوان آشپزخانه و ثانیه‌های باقی‌مانده تا جوش‌آمدن کتری را می‌شمارم. بامداد سیزدهم فروردین ماه نود و هشت است و ترس از مهاجرت بالاخره سرش را از زیر لایه‌ لایه بهانه‌ها و‌ پشت‌گوش‌انداختن‌ها بیرون آورده است و روبرویم نشسته. 

حرف مهاجرت را خیلی وقت است که می‌زنم. ولی انگار خودم هم خیلی باورش نداشتم. انگار که بخواهی چند صباحی را در کرمان بگذرانی. و ناگاه امشب با واقعیت آن مواجه شدم که باید تکه‌تکه وسایلی که با عشق و علاقه خریده‌ایم، به حراج بگذاریم و برویم مثل انسانهای مصیبت‌زده همه چیز را از اول شروع کنیم. 

تصورم از زندگی در کشوری دیگر، تصویر زنی گندمگون و  بلندقد پوشیده در بلوز ساتن آبی آسمانی و شلوار سورمه‌ای، و صندل پاشنه‌دار جلوباز زرشکی بود که خرامان عرض خیابان را طی می‌کند و موهایش در باد می‌رقصند و چینهای پیشانیش از خنده‌ی پهنش عمیق شده است. همینقدر شیک و‌فانتزی. 

ولی در این بامداد سیزده فروردین، ترسیدم. از جمع کردن زندگیم در دو چمدان و رفتن به ناکجاآبادی که نمی‌دانی چه چیزی منتظرت است و باید اذعان کنم، هرچه تابحال نرفتم، از این ترس پنهان بوده است. 

وقتش بود که خودش را بنمایاند تا بفهمم چرا سنگ شده‌ام و تکان نمی‌خورم.ولی مگر نه که من آدم جنگیدنم. کدام یک از چیزهایی که در زندگیم دارم، ساده به دست آوردم؟ گیرم کمی کندم. چه اشکالی دارد. همه باید همه‌ی سالهای زندگیشان را شبیه هم پر کنند؟ 

من خرگوش مسابقه‌ی لاک‌پشت و خرگوشم، با این تفاوت که تا غروب و پایان مسابقه نمی‌خوابم. نیمه‌های روز از جام پامی‌شم و بالاخره می‌دوم. حالا گیرم دوم شم.

نظرات

  1. فکر رفتنت حالم و بد کرد، با اینکه نه دیدمت نه شناخت چندانی از هم داریم.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.