رد شدن به محتوای اصلی

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود.

خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند.

کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی که عینک آفتابی زده بود و چشم بندهای سیاهی در دستانش بود. به هر کدام از ما یک چشم بند داده می شد و دستهایمان را می گرفتند و روی صندلی ای می نشاندند. در طول مسیر تا صندلی صداهایی توی گوشت می پیچد، آدمهایی که با تو حرف می زنند. در گوشت پچ پچ می کنند.

وقتی که نشستم روی صندلی، دستهایم را گذاشتم توی جیبم جلیقه ی سبزم که اینقدر دوستش دارم. احساس احمقانه ای در من شکل گرفته بود که مبادا موبایلمو از توی جیبم بدزده کسی. اولین، احساسی که از ندیدن بر من غالب شده بود. احساس دیگر، یک حس راحتی بود. من نمی دیدم، بقیه ی تماشاچیان هم نمی دیدند. کسی دیگری را نمی دید و این مرا رها می کرد. فقط عوامل تئاتر می توانستند همه ی ما را ببینند که برای آنها من یک تماشاچی بودم مثل بقیه ی آنها که این چند شب رفتند و تئاتر را دیدند.

دستهایم را که توی جیبم گذاشتم، صدای پسری خیلی آهسته بهم گفت دستهاتو از جیبت درآر. جوابش را ندادن، باز گفت، باز گفت. دستهام را از جیبم درآوردم. گفت دستهات را بگذار توی جیبت. دوباره گفت. این دفعه انگشت وسط دست چپم را بهش نشان دادم. بیلاخ. گفت تو خیلی بی ادبی. گفتم می دانم. 

می بینی؟ این رهایی از آنجایی ناشی می شد که من آن آدم را نمی دیدم و می دانستم نخواهم دید. و حتی اگر بعد از نمایش ببینم، نمی فهمم کی بوده که با من حرف می زده. و این حس رهایی را کمتر تجربه کرده بودم.
نمایش که شروع شد، ترکیبی بود از سروصدا، نویز، موسیقی، رفت و آمد تماشاچیان، بوی تعفن دستشویی، بارش باران، گرفتن سیبی از دست بازیگری و خوردن آن. 
همه ی اینها مرا می برد به فضای کابوسهایم. خوابهای خودم. ترسهایم. وقتی باران گرفت، صورتم را بالا گرفتم که خیس شود. کمی دهانم را باز کردم تا آب بخورم. و خوشحال بودم از اینکه کسی مرا نمی دید. من توی فضا تنها بودم.

راستش اگر یکی از بغل دستی هایم مرد بود، حتما دستم را روی پایش می گذاشتم. شاید تلاش می کردم که اغوایش هم بکنم و برایم مهم نبود که بعد از اینکه چشم بندهایمان را برداشتیم، پیرمردی کریه باشد یا پسر کوتاه قدی که ریش بزی دارد و توی دارودسته ی نوچه هنری ها جا می شود. احتمالا همین فکر را کرده اند که هر دو طرفم خانم نشسته بود. این را از صدای سرفه هاشان فهمیدم.

قبل از اینکه نمایش شروع شود، خانمی که مرا نشاند روی صندلی و دستهای خیلی ظریفی داشت، پاهایم را هل داد زیر صندلی، و گفت بهتر است تا آخر نمایش به همین شکل باشی. انگار که مواظب باشم بازیگرها پایشان به پایم نخورد و زمین نخورند. هرچند که من در طول نمایش خیلی سعی کردم لااقل به یکی پشت پا بزنم، ولی نشد. یعنی پایم را حتی تا کنار صورتم بالا آوردم (صنعت اغراق) و به کسی نخورد. 

در اپیزود اول نمایش یک دختر بچه گم می شد و من را برد به فضای دختر بچه ی خودم. دلم برایش تنگ شد. 

انتهای اپیزود دوم، کسی را اعدام کردند. من سرم را بین دستهایم گرفته بودم و گریه می کردم، شانه هایم می لرزید. اگر ترس از کناریهایم نبود با صدای بلند می گریستم. اینجا آن حس رهایی دوباره رفته بود. آدمها توی این فضا همه گوش بودند و همه چیز را می شندیدند. پس من خیلی آرام و آهسته گریستم. خودم را توی میدانی دیدم که پانزده هزار نفر آدم دیگر آنجا به تماشای اعدام ایستاده اند و از خودی که به این روز افتاده ترسیدم. 

نمایش تمام شد. بعد از چند دقیقه چشم بندم را برداشتم. خودم را توی اتاقی ۴۰ متری دیدم که دورتادور تماشاچیان دیگر روی صندلی نشسته بودند و هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند. نه دکوری، نه بازیگری و نه هیچ چیز دیگری. حتی هیچ کس دست هم نزد. این را الان فهمیدم. همه متحیر بودند از تجربه ای که گذرانده بودند.

تا اینجای کار نمایش بود. بعد از آن از نمایش بدتر بود. یعنی نه که بدتر باشد، بهتر بود. مثل آدمهایی بودم که دو نخ علف بکر زده اند. منگ و گیج. با دوست عزیزم توی کافه گالری همانجا نشستیم. هیچ حسی نداشتم جز نیاز به سیگار. گرسنه ام نبود، تشنه نبودم. یک پرس سیب زمینی سفارش دادیم تا همراه مشروبمان بخوریم. از نوشابه ام تنها دو قلوپ خوردم. 

پیک اول کنیاک را سیک و یک دفعه خوردم. تلخی اش در وجودم تکرار شد. ولی اذیت نکرد. توی کافه بودم، ولی نبودم.
صدای آبی که نمی دانم از کجا می آمد توی گوشم می پیچید. تکرار می شد. موسیقی ای که پخش می شد، همه ی آنها فاز چتی من را تشدید می کرد. حرفی بین من و دوستم رد و بدل نمی شد. نگاهم را دوخته بودم به شیشه ی مشجر روی میز و یک نقطه از آن هی تکرار می شد. سیب زمینی ای که توی دستم بود از دستم افتاد. و من تنها یک پیک از مشروب خورده بودم. 

پیکهای بعدی را خوردم، بی آنکه بدانم دقیقا چی می شود، یا بخواهم بدانم که چی می شود. و همه ی تلاشم را می کردم که مزه نخورم. می خواستم تلخی اش تا انتهای معده ام برود. الان که فکر می کنم یادم نمی آید، تلخ بود یا داغ.

سردم شده بود. سرمایی که از دستهایم تا تمام تنم می رفت. سردی ای که از فلز میز به دستهایم منتقل می شد و تا تمام تنم می رفت. می لرزیدم. قاعدتا بعد از خوردن کنیاک نباید می لرزیدم، ولی می لرزیدم. و این باعث شد همه ی آن صدای آب و موسیقی را بگذاریم وبرویم.

این نوشته پایان بندی خوبی ندارد چون بهش فکر نمی کنم. فقط از پیشنهاد دوستم ممنونم که بدون ماشین رفته بودم، وگرنه مطمئنا الان نمی توانستم این متن را بنویسم.



























نظرات

  1. خوشحالم این پست رو خوندم
    دلیلی البته برای خوشحالی ندارم دقیقن یعنی اینکه نمیدانم دلیلش برای کدام یک از عوامل این متن بود
    ولی
    خوشحالم

    پاسخحذف
  2. میان‌پرده‌های اضافه ول کن نیستند درون جمجمه کابوس ادامه دارد ام

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.