رد شدن به محتوای اصلی

امروز روز کارهای نیمه‌کاره بود. یکی دوتا عکسی که حدود شش‌ماه روی لبه‌ی شومینه مانده بودند تا تکلیفشان روشن شود، به دیوار میخ کردم. عکسها را در مراسم نامزدی کیان و پردیس گرفتیم. پیش آتلیه‌ی سیارشان. وقتی مبلغ نهایی را شنیدم و کارت کشیدم، قلبم تندتر می‌زد، ولی با فکر عکسهای قشنگمان، حواس خودم را پرت می‌کردم. حالا در همین مدت کم، رنگ عکسها تغییر کرده و روز به روز زردتر و خراب‌تر می‌شوند. 

غیر از عکسها، لامپ آشپزخانه رو نیز عوض کردم. مثلا این لامپها گارانتی دارند، چیزی که من ندیدم، طول عمر‌بود. این همیشه می‌گوید عمر لامپهای کم‌مصرف با خاموش و روشن شدن زیاد کم می‌شود، و‌من نمی‌توانم وقتی داخل آشپزخانه نیستم، چراغش را روشن بگذارم. مگر شبهایی که دلم نور کمرنگ زرد می‌خواهد توی خانه. چراغهای دور را خاموش می‌کنم، و جفت لوسترها را، یک هالوژن بالای سر کاناپه‌ای که من رویش ولو می‌شوم، روشن می‌کنم، و آباژور چوبی که پایین پای کاناپه‌ی این هست، و چراغ آشپزخانه. همچنان به نظرم کم‌نور است، و تا حد زیادی یک‌جا متمرکز ولی باز هم از نور این لوسترهای کذایی بهتر است. عقل الانم را داشتم، لوستر نمی‌خریدم کلن. فقط آباژور. دور تا دور خانه را پرمی‌کردم از آباژورهای مختلف، با لامپهای متنوع. شاید باید روی معماری نور کلن کار می‌کردم. اینکه با نورپردازی و انتخاب رنگش، می‌توانی یک فضا را دوباره تعریف کنی هیجان‌انگیزه.

گلدانها را هم باید آب و کود می‌دادم. کود مایع را توی بطری نوشابه‌ی خانواده سون‌آپ حل کردم و بعد از آبیاری، با درپوش آب‌پاشی که رویش بسته بودم، کمی کود روی برگها و ساقه‌هایشان پاشیدم.

بعد از مدتها تصمیم گرفتم کشک بادمجان درست کنم. نمی‌دانم چرا این غذاهای ساده را اینقدر کم درست می‌کنم. البته می‌دانم. چون کلن کم آشپزی می‌کنم. به همین دلیل، وقتی قرار‌باشد بعد از چند روز غذا درست کنم، دلم پلو خورشت می‌خواد یا یک چیزی توی همین مایه‌ها. نه غذاهای سبکی که اکثرا به عنوان پیش‌غذا و مزه تهیه می‌شن. 

پیاز و‌سیر را تفت داده‌ام و بوی خوش سیر خانه را برداشته‌است. نان نداریم و هرچه به این زنگ می‌زنم که سرراه بخرد، در دسترس نیست. هرچند که مطمئنم، کشکی که صبح گفتم بخرد فراموش خواهد کرد. باید بروم بادمجانها را بریزم توی قابلمه و‌بقیه‌ی اموراتش را انجام بدهم. 

پ.ن. دلم برای نوشتن تنگ شده بود. خوشحال می‌شم اگر مرتب بنویسم دوباره.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...