رد شدن به محتوای اصلی
من آدم یک‌جا ماندن نیستم. این را تازه فهمیده‌ام. حالا که بی‌رحمانه‌تر از همیشه می‌نشینم جلوی خودم، زانوهام‌ رو بغل می‌گیرم و پشتم را تکیه می‌دهم به مبلی که اینقدر روی زمین سُر خورده تا به ستون پشت سرش گیر‌کرده. عادت کردن انگار توی مرامم نیست. و چیزی نیست که بهش افتخار کنم. آدمها بهتر است ریشه بگیرند یک‌جایی و بتمرگند سرجای‌شان. 
خودم را روی کاناپه‌ی تراپیست تصور می‌کنم. هرچند تا به امروز پیش هیچ تراپیستی نرفتم، اگر مشاوره‌ی دانشگاه و آن دکتر ابراهیمی کسخل را حساب نکنیم. نمی‌دانم آیا تراپیستهای ما هم مثل توی فیلمها یک کاناپه‌ برای دراز کشیدن و حرف زدن بیمار دارند یا اینها مال همان فیلمهاست. 
اگر پیش تراپیست می‌رفتم، شاید یک روزی می‌رسیدیم به این‌که چرا قرار ماندن ندارم. و شاید می‌رسید به کودکی، که هر دو سه‌سال یک‌بار، به خاطر شغل پدرم از شهری به شهر دیگر می‌رفتیم. و همین است که من هیچ دوست دوران بچه‌گی ندارم و حتی هم‌کلاسی‌هایم  تا پیش از دوم‌راهنمایی مطلقا یادم نمی‌آد. 
برای همین  خودم‌را متعلق به هیچ شهری نمی‌دانم، حتی کرمان که ۲۴ سال مداوم در آن‌ زندگی کردم. دلم براش تنگ نمی‌شود. از دیدن خیابانهاش که کن‌فیکون شده‌اند دلم نمی‌گیرد. 
نه، دلم برای خیابان فردوسی و پارک نشاط تنگ می‌شود. آن روزی که فهمیدم برای عریض کردن خیابان فردوسی، همه‌ی درختهای دو طرف خیابان را قطع کرده‌اند، دلم ریخت. و وقتی برای اولین بار خیابان پهن و لخت از هر سبزی فردوسی را دیدم گریه‌ام گرفت. پارک نشاط هم همینطور. می‌گفتند از باغات قدیم نشاط بوده، درختهای سربه فلک کشیده‌ی قوی. نمیدانم چه بودند، آن موقع‌ها اکثر درختها برام،  فقط درخت بودند، چه اهمیتی داشت چه باشند. از میان همه ولی ناروَن را می‌شناختم. تمام خیابانهای کرمان پر بود از نارون. تنه‌ی یک‌دست و قهوه‌ای، با چتر سبز و پر از برگ و سایه‌ی پهنی که تو را از آفتاب داغ روزهای طولانی تابستان در امان نگه می‌داشت. نارونها هم آفت افتاد به جانشان. همه را قطع کردند. کی باور می‌کند شهری، در دل کویر، درختهای کهنسالش را قطع کنند. نارونها را قطع کردند و جایشان زیتون کاشتند. خنده‌دار نیست؟ شهری که باران به خودش نمی‌بیند پر شود از درختهای زیتون.
خیابان دور پارک باریک بود، و جمعیت شهر روز‌به‌روز بیشتر می‌شد. بعد از زلزله‌ی بم، کرمان ترکید. دیدن مستاجر بمی‌مان برایم سخت بود. خانواده‌ی چهارنفره، که هیچ‌کدام توی اتاقها نمی‌خوابیدند. تخت بچه‌ها را چیده بودند وسط هال، زن و‌شوهر هم روی زمین پایین پای آنها می‌خوابیدند. 
برادرم که از سفر کرمان آمد تهران گفت: نصف درختهای پارک نشاط رو زدن، حالا خیابون دورش  پهن شده. و عصبانی بود، و عصبانیتش را برای یکی از روزنامه‌های محلی نوشت و آنها هم چاپ کردند. چه فرقی می‌کرد دیگر. 
پارک نشاط شد باغچه. بی‌سلیقه‌تر از این نمی‌شد پارک را ببُری. انگار که رضاخان میرپنج ایستاده باشد سرخیابان و انگشت اشاره‌اش را گرفته باشد سمتش و فریاد زده باشد راست دست من را بگیرید و‌بروید. 
همانجا کرمان برایم تمام شد. 
و امشب ۱۳ سال بعد از اینکه کرمان را گذاشتم و آمدم بیرون. نشسته‌ام توی بالکن این خانه، و از فکر ترک کردنش دلم خنج کشیده می‌شود. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...