انگار ده سال از آخرین نوشتهی اینجا گذشته.
به خودم گفتم دیگر بس است. جعد موهایم درشدیدترین حالتش بود. بلند شده بود و نامرتب. به هیچ صراطی مستقیم نمیشد. خیلی وقت بود دلم موی شکلاتی میخواست. از اون رنگهای نابی که درآوردنش به این سادگی نیست. قهوهای روشنی که براق باشه و لابلاش قرمز. به تراپیستم گفتم انگار یک عزایی توی دلم مونده و بیرون نمیره، و بعدشم گفتم ولی زندگی ادامه داره، ما جزوی از این تاریخیم. قبل اینکه برم آرایشگاه سه تا رنگ مو خریدم، دوست داشتم اون شکلاتیای رو که سالهاست دلم میخواد رو دربیارم. نشد، ولی بد هم نشد. یادم رفت به المیرا بگم خیلی کوتاه نکنه، ولی انگار اینجوری بهتر شد . سیگار بعد شام رو میکشیدم که تهش گلومو زد، بدم اومد. خاموشش کردم و گفتم این آخریش بود. شاید تو این روزها، آخرین کاری که بخوام بکنم، رها کردن خودم باشه.