یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم میافته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه میشم. باورم نمیشه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ میشه، دلم میخواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.
تصمیم گرفتهام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم میخواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبلتر توی توییتر میشد. الان ولی همهچیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعیهای عصبی. فرقی نمیکند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبلترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانهی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته. حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیتهای مرتبط با کارم، نشستهام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشیام میکشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمالگراییه که نمیذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری میتونم خودم رو توجیه
نظرات
ارسال یک نظر