میدونم که نباید عصرها بخوابم، چون شب خوابم نمیبره و در نتیجه فرداش کسل خواهم بود، ولی حدودای ساعت ۳ بعد از ظهر که میشه، وقتی ولو میشم روی کاناپه که یه کم استراحت کنم، چشمام سنگین میشن. صدای بازی بچههای ساختمان اونور کوچه هم میاد، نسیم خنکی هم از بالکن میوزه و میشینه روی پوستم. بعد یهو تسلیم میشم. پتوی نازکی میکشم روم و به صدای بچهها گوش میکنم وچشمهام بسته میشه. بعضی روزا وقتی بیدار میشم، آفتاب پریده، و غروب پهن شده کف خونهی تاریک. اینجور مواقع باید زور بزنم بیدار شم، تشنه با دهن تلخ. یه لیوان آب میخورم، یه قهوه درست میکنم و همونجایی که تا یه ربع پیش خواب بودم ولو میشم و قهوه میخورم و سیگار میکشم. بعضی روزها دلم میخواد یه چیزی از تلویزیون ببینم
تصمیم گرفتهام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم میخواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبلتر توی توییتر میشد. الان ولی همهچیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعیهای عصبی. فرقی نمیکند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبلترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانهی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته. حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیتهای مرتبط با کارم، نشستهام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشیام میکشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمالگراییه که نمیذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری میتونم خودم رو توجیه
نظرات
ارسال یک نظر