سالها پیش یکی از دوستام رفت آمریکا. توی عکسهایی که از اون سفر گرفته بود خفنترینش، نمایی از شب نیویورک بود که از قاب پنجرهی بزرگ و نیمه قدی آپارتمان ۳۰-۴۰ متری دوستش گرفته بود. از این مدل آپارتمانهای نقلیای که زیر پنجرههای بلندش نیمکتهای گنجهطوری میذارن وکلی خرت و پرت توشون جا میشه.
به قدری این تصویر برام رویایی بودکه علیرغم کادر کج و نامیزونش تا مدتها بکگراند لپتاپم بود. همان موقعهایی بود که طاعون «راز» به جان همه افتاده بود، کتاب راز، مستند راز، تقویم راز، یادداشتهای راز و ...
و من پسِ ذهنم خانهام در نیویورک را تصویر میکردم تا محقق شود. امشب، بعد از ۸ سال یاد آن عکس افتادم. حسرت دارم؟ شاید. برای اینکه این حسرت را نداشته باشم کاری کردم؟هرگز. پس حسرت چه را میخورم؟ احتمالا حسرت نرفتن به نیویورک نیست، احتمالا حسرت هیچ کاری نکردن است. شاید من واقعا دلم نمیخواد هیچجا برم. ها؟
نظرات
ارسال یک نظر