رد شدن به محتوای اصلی

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟ 
 از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم.
دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم.
رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم:
سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها و ادارات وابسته رو رد می‌کردم، ولی ورزشگاه بزرگ آزادی در سمت دیگر اتوبان را نمی‌دیدم. جایی که ورود من بهش ممنوع بود، برایم جاذبه‌ای نداشت.
تنها حافظه‌ی پررنگم از سردرغربی آزادی، روز بازی ایران-ازبکستان بود که این دوست داشت بره استادیوم و توی داروخانه دعوامون شد با یه مشتری و زودتر بستیم تا این به نیمه‌ی دوم برسه. روبروی درغربی ایستادم، پیاده شد و دوان دوان رفت. از ماشین پیاده نشدم، سرم را کشیدم و از پنجره‌ی شاگرد سردرش رو نگاه کردم، و مو به تنم سیخ شد. حتی جرات نکردم پیاده شم و نگاهش کنم. بین دو نیمه بود و بیرون ورزشگاه خلوت، نه خلوتی که ندانی اینجا چه خبر است ولی خلوت. آن روز وقتی این رو پیاده کردم و تا خونه مامانم رانندگی کردم خیلی دلم گرفت. اینجا جاییه که ورود من و امثال من ممنوعه، تا بهمون یادآوری کنه تو زنی هستی در ایران و جهان سوم.
اینبار هم اول رفتیم درغربی تا این و سروش رو پیاده کنیم و من و آیدا بریم سمت پارکینگ 21. اطراف ورزشگاه پر از پلیس راهنمایی رانندگی و نیروی انتظامی بود، و چون خیلی زودتر از شروع بازی بود، ماشینهای گارد یگان ویژه رو هم دیدیم که به سمت ورزشگاه می‌رفتند. چیزی که گویا روال همیشگیه، ولی برای ما تازگی داشت.
سرعتم رو که کم کردم، جمعیتی دنبال ماشینمون راه افتادن "خانم رنگ؟" اینها جماعتی بودند که اگر می‌خواستی صورتت را رنگ می‌کردند و ما اولین مشتریان رسمی زنی بودیم که می‌توانستیم صورتمان را رنگ کنیم. احتمالا برای آنها نیز هیجان‌انگیز بود. از در غربی تا در شرقی رو خیلی سخت پیدا کردیم، عصبی بودم، پاهام پشت فرمون می‌لرزید و نمی‌فهمیدم کجام. به سختی راه در شرقی رو پیدا کردیم و پارکینگ به پارکینگ جلو رفتیم، جمعیت و ترافیک بیشتر و بیشتر شد، تا رسیدیم به پارکینگ 21. دم در بلیطهامون رو چک می‌کردند و اگر کسی توی ماشین بلیط نداشت پیاده‌اش می‌کردن. لرزش پاهام بیشتر شده بود.
رسیدیم و پارک کردیم، کیفهامون رو از وسائل ممنوعه خالی کردیم، فندکم رو گذاشتم توی کفشم و راه افتادیم به سمت صفی که اتوبوس اتوبوس خانمها رو سوار می‌کرد و تا در شرقی می‌برد. توی صف و زیرآفتاب ایستادیم. لبهای همه خندون بود، کمی مضطرب، کمی ناراحت و کمی عصبی. 

برخلاف حرفهای پسرها، خیلی نگشتنمون دم در، فندکی که توی جیبم جا مونده بود رو ندیدن، بطری خالی آب رو انداختن دور و جوینت توی کیف آیدا هم فراموشمون شده بود. وارد تونل شدیم، اونجایی که همه می‎گفتن باید چشمهاتونو ببندین و من نمی‌دونستم این همون تونله. پلیسهای زنی که برای کنترل جمعیت ایستاده بودند تشویقمان می‌کردند به عجله، برای آنها هم غریب بود لابد. و ما عجله کردیم. یک دفعه چشمم افتاد به گوشه‌ی زمین سبز. برای من یک زمین سبز بود، پر از صندلی خالی. من ورزشگاه دیگری ندیده بودم تا مقایسه کنم، ولی اون کادر مستطیلی یکهو جلوم سبز نشد، یا شاید من نفهمیدم کجا رو باید نگاه کنم. تازه جایگاهها رو دیدم. جایگاه 9، 8، 7، 6. هنوز جرات نمی‌کردم کل استادیوم رو ببینم. سعی می‌کردم جلوی پام رو نگاه کنم. یکی یکی قیافه‌های آشنایی می‌دیدم و نمی‌شناختمشان. وقتی روی صندلی‌مان نشستم تازه زمین رو نگاه کردم، روبرویمان پر بود از عکاسان و خبرنگارانی که پشت به زمین و رو به ما ایستاده بودن. انگار هیچ جای دیگه‌ی این زمین مهم نبود. حتی خود بازی مهم نبود. هرکی دوست یا آشنایی می‌دید جیغ می‌زد و بغلش می‌کرد. انگار که چه چیزی را فتح کرده بودیم. ما فتح کرده بودیم؟
این فتح بود؟ 
کم کم وقت گرم کردن بازیکنان بود. ما این تصاویر رو حتی در تلویزیون هم به ندرت می‌بینیم، چه برسه به استادیوم. وقتی بیرانوند و چند نفر دیگه از بچه‌های تیم زودتر از بقیه و برای خوشآمدگویی به زمین آمدند، جایگاه خانمها منفجر شد. و آنها تمام طول آن مستطیل سبز را طی کردند تا جلوی ما.
من اینجا نمی‌خوام جزییات این روز رو بنویسم. برای من همه‌اش عجیب بود. خشمی که توی بوقهای زنان ورزشگاه می‌دمید و فریادهایی که پر از بغض بودند. اولین گل و آخرین گل این بازی عجیب بود. دقیقه‌ی 3 و 87. جایگاه زنان یکپارچه جیغ و فریاد بود. برای اولین بار از نزدیک شادی گل بازیکنان را دیدیم و زمین خوردنشان را. حتی سوت پایان رو من نشنیدم. وقتی همه‌ی تیم برای تشکر از تماشاچی‌ها به سمت جایگاه زنان آمدند، دستهایم می‌لرزید. روی صندلی ایستادم تا بتوانم این لحظه را ثبت کنم، و لرزش دستم توی تمام این ویدیو هست. وقتی تیم از جلویمان رد شد و به سمت جایگاههای دیگر رفت، تنها کاری که تونستم بکنم نشتسن بود و لرزیدن و گریستن. یادم نمی‌آد هیچ مراسم ختمی شیون کرده باشم. ولی آنجا و میان آنهمه صدای بوق و جیغ و کف، شیون کردم، با صدای بلند و هق هق گریه کردم. یکی از پشت سر بغلم کرده بود و با من گریه می‌کرد، بعدا دیدم منصوره است. 
این استادیوم رفتنه، به قول منصوره سه جلسه تراپی می‌خواد. حداقل حضور در بزرگترین ورزشگاه ایران. ورزشگاه خالی و ساکت. و تمام مدت فکر می‌کردیم اگر حتی نصف این صندلی‌ها پر بود چه برسر ما می‌آمد. 
نمی‌دونم برای بقیه این حال و هوا چقدر طول کشید، ولی برای من تازه بعد از ورزشگاه شروع شد و اینقدر مفصل‌تره که یکبار دیگه باید اون رو بنویسم.





















نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.