رد شدن به محتوای اصلی

واگویه های تنهایی

این وقت شب که میشه٫ همین حدودای ۹.۳۰-۱۰ که همه ی کارهای روزانه و شبانه ام رو انجام دادم و حالا یه جورایی علاف و بیکار شدم٫ دلم می خواهد بیام پیشت بشینم روی کاناپه ی دونفره٫ راستی یادم باشه٫ آخر هفته ی دیگه کاناپه رو با یکی از مبل تکی هاش بفرستم دم تعمیراتی سرکوچه٫ زیره اش رو درست کنه٫ آدم وقتی می شینه روش٫ انگاری که یهو رفته تو چاله٫ دیگه نمی تونه در آد٫ خیلی وقته می خوام اینکارو بکنم٫ ولی نمیشه٫ اما الان مجبورم٫ دو هفته دیگه چند تا از همکارهای سابقم می آیند دیدنم٫ میگن دلشون برام تنگ شده و جام تو اداره خیلی خالیه٫ ارواح شیکمشون. اون روزی که اخراج شدم٫ هیچ کدوم خودشونو آفتابی نکردن که مبادا هم فکر من شناخته بشوند٫ غیر از منصوره که با عجله خودشو رسوند به اتاقم که داشتم خنزر پنزرهامو جمع می کردم. چیز خاصی که نداشتم٫ مثل فیلمها نبود که یه عالمه جعبه و خرت و پرت دارن و عکس زن (و در مواقعی شوهر اگه بخوام فمنیست باشم ) و بچه اشون رو می گذارن روی میز و  براشون مهم نیست که غریبه ها عکس های خانوادگیشونو ببینن. داشتم می گفتم چیز خاصی نبود٫ چند تا بسته چایی و قهوه و یه قندان پر از خاکه قند و چند تا دونه آب نبات هلی سوغات مشهد و یه کتری برقی٫ چند تا لیوان لنگه به لنگه و یه سری کتاب و مجله. تو کله ام چیز خاصی نمی گذشت٫ برام خیلی مهم نبود اخراج شدنم٫ ته دلم خوشحال هم بودم٫ از اداره ی دولتی ام بدم اومده بود٫ از همه ی آدمهاشون٫ و فضای احمقانه ای که توش بود٫ آدمها کوچکند انگار اونجا٫ و هیچ وقت هم بزرگ نمی شوند٫ همه ی دلخوشی شون به اینه که زودتر حقوقشونو بگیرند وچقدر از حقوقشونو قسط بدن و چقدرشو پس انداز کنن و چقدرشو خرج٫ یه وقتایی هم بی دلیل٫ یه پاداشهایی می گیرن که شادیشونو تکمیل می کنه.
منصوره که اومد تو اتاق نفس نفس می زد٫ گفت پله ها رو دویده بالا٫ سرم داد کشید که چیو دارم جمع می کنم و چرا نرفتم سازمان که ببینم چه غلطی دارن می کنن. بهش گفتم که میرم٫ اما امرزو که چهارشنبه است٫ خودت که بهتر می دونی چهارشنبه ها از ضهر ادارات دولتی می رن تعطیلات. حرفم منطفی بود و قبول کرد٫ هرچند که بعدش هم خیلی جدی نرفتم دنبالش که بدونم چه غلطی دارن می کنن. حالا خیلی مهم نیست٫ فعلا که ۸ ماه از اخراجم می گذره و من هنوز نه کاری پیدا کردم و نه خیلی دنبالش بودم. حالا بعد از این همه مدت٫ همکارام می دونن ضرری براشون ندارم٫ دارن میان دیدنم٫ نمی شد که بگم نیان٫ فکر می کنن خیلی سوختم که تو اون اداره ی کوفتی نیستم . حالا اینها هم خیلی مهم نیستن٫ فقط یادم نره که کاناپه رو با یکی از مبل های تکی اش بفرستم واسه تعمیر٫ انگار که چاله باشه وقتی میشینی توش. ولی می دونی٫ الان دلم همون چاله هه رو می خواد٫ بیام بشینم کنارت٫ در حالی که داری ازاینترنت و با لب تاپت خبرهای روز رو چک می کنی و صدای تلویزیون و اخبار بی بی سی رو هم کم نمی کنی٫ خودمو یله بدم تو بغلت. یه لبخند همچین خوشگل بشینه روی لبت و لب تاپ رو بگیری اونورتر که من بهتر تو کاناپه جا بشم٫ بعد دوباره سرتو می کنی تو لبتاپ و برام چند تا از خبرا رو می خونی و تعریف می کنی که سودابه٫ دختر زن عموت٫ که دختر عموی تو نیست و بچه ی زن عموت از ازدواج اولشه٫ تو کالیفرنیا با یه پسر خوشتیپ و خوش قیافه نامزد کرده٫ چند تا از عکسهای نامزدیشون رو هم که گذاشته روی اینترنت نشونم می دی٫ ولی من بهت نمی گم که از آرایشش خوشم نمی آید انگار که یه زن سی ساله است٫ بعد تو دلم یه فحش آبدار به خودم می دم که مگه زنهای سی ساله چشونه و یاد تولد کوفتی ام می افتم که امسال تو گیر دادی برام بگیری و من نمی خواهم شمعشو فوت کنم.
البته خیلی از شبها٫ وقتی چنبر می زنم تو بغلت٫ نمی گذارم تا ته خبرا رو بخونی٫ یه کمی شیطونی می کنم٫ البته بعضی وقتها زحمتم بیشتره٫ اونم وقتهایی که خیلی سرحال نیستی و صبحش تو شرکت با همکارت دعوات شده یا آبدارچی جوونی که تازه اومده سرکار و وقتی  رفته بوده ماشینتو بشوره و سرخود جا به جاش کرده بوده و کوبیده بودش به ستون توی پارکینگ. اینجور وقتها فکر می کنم با صد تا شگرد و شیطونی هم نمی تونم گره پیشونیتو باز کنم٫ اما خوب آدم خیلی وقتها اشتباه می کنه٫ همین موقع ها هم شده که دستتو می اندازی دور بازوهامو منو میکشی طرف خودت٫ با هم تو چاله ی کاناپه فرو می ریم٫ دیگه نمی دونم چی میشه٫ یعنی می دونم٫ ولی ترتیبش و روندش دیگه مهم نیست٫ بوسه هامه که می چسبه روی گردنت و زیر چونه ات و لبهاته که روی لاله ی گوشم می چرخه و دستهاته که از قوس کمرم می آید بالا و نیمتنه ی زیر لباسم گیر می کنه و ....
همه ی اینها رو گفتم که بدونی دلم برات تنگ شده٫ جای خالی ات حتی روی کاناپه هم معلومه٫انگار که هنوز فنرش برنگشته به جای طبیعی اش٫ منم که خیلی روش نمیشینم٫ می دونی که یهو همچین فرو میره٫ انگاری که افتادی تو چاله٫ یادم باشه آخر هفته ی دیگه بدمش واسه تعمیر٫ تازه بعد از مهمونی همکارهای سابقم که دوهفته دیگه می خوان خیر سرشون بیان دیدنم٫ بعد از هشت ماه .......

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.