امشب پی بردم که وجود داری : بسان قطره ای از زندگی که از هیچ جاری باشد . با چشم باز، در ظلمت محض دراز کشیده بودم که ناگهان در دل تاریکی، جرقه ای از آگاهی و اطمینان درخیش : آری، تو آنجا بودی . وجود داشتی . گویی تیری به قلبم خورده بود . و وقتی صدای نامرتب و پر هیاهوی ضربانش را باز شنیدم احساس کردم تا خرخره در گودال وحشتناکی از تردید و وحشت فرو رفته ام .سعی کن بفهمی ... من از دیگران نمی ترسم . با دیگران کاری ندارم . از خدا هم نمی ترسم . به این حرفها اعتقادی ندارم . از درد هم نمی ترسم . ترس من از توست . از تو که سرنوشت، وجودت را از هیچربود و به جدار بطن من چسباند . هر چند همیشه انتظارت را کشیده ام، هیچگاه آمادگی پذیرایی از تو را نداشته ام و همیشه این سوال وحشتناک برایم مطرح بوده است : نکند دوست نداشته باشی به دنیا بیایی ؟ نکند نخواهی زاده شوی ؟ نکند روزی به سرم فریاد بکشی که : " چه کسی از تو خواسته بود مرا به دنیا بیاوری ؟ چرا مرا درست کردی؟ چرا ؟"
متن از کتاب " نامه به کودکی که هرگز زاده نشد" اوریانا
فالاچی
نظرات
ارسال یک نظر