رد شدن به محتوای اصلی

اتوبان نوشت

ساعت ۵:۱۵ مدرس شمال- قبل از نمایشگاه
دست چپمو ستون کردم زیر سرم٫ سرمو تکیه دادم به شیشه٫ یه آهنگی از محسن چاووشی می خونه: دی دی دی٫ دی دی دی ٫ دوپس دوپس ٫ دوستی ساده ی ما غیرمعمولی شد.... تو که باشی پیشم چی کم دارم ... بین ما کی بیشتر عاشقه من یا توبرای اولین بارمیشنومش٫ صدای ضبط رو زیاد می کنم٫ با دست راستم روی فرمون ریتم گرفتم٫ شیشه ی ماشین رو می دم پایین٫ انگار می خواهم همه ی آدمهای این حوالی به تنهایی ام شک کنن٫ فکر کنن خیلی شادم٫ دوپس دوپس ترافیک باز می شه٫ از آینه وسط٫ ۲۰۶ نوک مدادی پشتمو می پام٫ یه دختره است با یه عینک آفتابی گنده٫ حواسم بهش هست٫ وقتایی که دوباره همه ترمز می کنن٫ تجربه بهم ثابت کرده مراقب راننده های زن باید باشم و البته پیرمردها!!!ساعت ۵:۳۰ صدرهمچنان محسن چاووشی می خونه٫ دیگه دست من نیست٫ بستگی داره به تو... یه بیوک کروک می بینم٫ مدل ۶۰-۷ ٫ به رنگ صورتی باربی٫ لعنتی ماشین نبودکه خود عروسک٫ انگار تو چشام زل زده بود و اصالتشو به رخم کشیده بود.نمی دونم چرا همیشه ماشینای خوب و پسرای خوشتیب تو لاین اونوری ان٫ دستمو از زیر سرم برمی دارم و فرمونو می چرخونم٫ میرم لاین وسط٫ سرعتش بیشترهناتنی مهدی خلجی تو همه ی سرم می چرخه٫ دلم نمی خواد تا چند روز چیز دیگه ای بخونم٫ نمی خوام ته مزه اش رو از دست بدم٫ دیدی وقتی ته تلخ ویسکی که تو گلوت مونده باشه٫ نمی خواهی آب بخوری٫ مبادا که بشوره ببره پایین؟؟ یه همچین حالی دارم.نگاهم می افته روی کتابهایی که دوستم برام آورده٫ یکی از اونهایی که یه روزی دوستم داشت٫ تمامامخصوص و ذوب شده ی معروفی٫ از دیدن نسخه ی اصل ذوب شده٫ ذوق کردم و از کپی بودن تماما مخصوص حالم گرفته شد٫نمی دونم این کتابها رو می کنه تو پاچه ام یا به قیمت بهم میده٫ اصولا به آدمهایی که می گن اینو برای گل روی خودت گرفتم و بعد پولشو میگیرن نمی تونم اعتماد کنم.ساعت ۵:۳۸ خروجی کامرانیه رو می پیچمآهنگ رو می زنم از اول: دی دی دی ٫ دی دی دی ٫ دوپس دوپس .... پشت چراغ قرمز شیشه رو می دم بالا٫ ماشین از صدای ضبط می لرزه : دیگه دست من نیست٫ بستگی داره به تو٫ تا کجا دوستم داری.توی سرم انگار که بازاری مسگرای کرمانه٫ می کوبن٫ یاد نوشته های ترانه علیدوستی میافتم٫ خوب می نویسه٫ خیلی. پوستر فیلم مرهمو می بینم٫ انگاری فیلم خوبی است٫ دلم سینما نمی خواد٫ کنار کسی یا حتی تنها٫ هرچند که مرهم فیلم خیلی خوبیه..ساعت ۵:۴۵ مقصد رسیدم٫ و کلاسم ساعت ۶:۳۰ شروع میشه٫ گرسنه مه٫ ناهارکم خوردم٫ دستشویی دارم٫ فکر می کنم چه جوری تا ۳-۴ ساعت دیگه تحمل کنم٫ چاووشی همچنان می خونه٫دی دی دی ٫ دی دی دی٫ دوپس دوپس. آهنگ تموم میشه ٫ میزنم از اول.....٫ بین همه ی درختهای بلند و تنومند پارک کردم٫ صدای ضبطو کمتر می کنم٫ اما همچنان می خونه دیگه دست من نیست٫ بستگی داره به تو٫ تا کجا دوستم داری......پ.ن : رمان ناتنی مهدی خلجی رو از اینجا دانلود کنین:http://zamaaneh.com/library/2008/10/post_233.htmlاین رمان در ایران اجازه ی چاپ نداره و لینک دانلود با اجازه ی نویسنده اینجا گذاشته شده

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...