رد شدن به محتوای اصلی

نامه ی شماره 1

سلام
نامه ی اول، عنوان ندارد. چون نمی دانم خطاب به چه کسی دارم می نویسم. ولع نوشتنه که خودش رو این شکلی داره نشون می ده. اون حسی که سالهاست با خودم اینور و اونور می برم و خیلی اوقات سرگشته و حیران گم میشه. شروع می کنم به نوشتن تا مخاطب خاصش را پیدا کند. 
امروز آسمان اینجا ابری است. یعنی چند روزی میشه که ابری است. نه از اون ابرهای خشک و خالی ها. از اون ابرهای تیره ای که می بارد، هی می بارد. صبح که از خونه زدم بیرون، قطره های شبنمی بود که به صورتم می خورد. ولی وقتی رسیدم شرکت برای خودش باران تمام عیاری شده بود. 
همه ی این حوالی را مه گرفته است. می دانی که چقدر عاشق مه ام. ای بابا من چرا حواسم نیست، از کجا باید بدانی. تو که هنوز آنقدری نیست با من آشنا شده ای. خوب من هم تورا خیلی نمی شناسم. الان نمی تونم بگم دقیقا چه چیزهایی ازت می دانم . به زمان احتیاج دارم، برایم قد و وزن و رنگ پوستت مهم نیست. الان حضورت مهمه که هستی و این نامه را می خوانی. 
داشتم از مه می گفتم. دلم  هوای جاده ی قزوین را کرده است. املتی که یه بار تو یکی از این رستورانهای بین راهی با دوستانم .خوردم. اون روز هم مه بود؛ البته یه روز برفی بود و این همه ی عیش ما را تکمیل می کرد. 
فرحزاد هم گزینه ی بدی نیست، او باغچه هایی که انتهای اشرفی اصفهانی هست. خلوت ترن از باغچه های پایین. می دونی من خیلی اهل قلیون نیستم؛ ولی تو این هوا می طلبه. چایی و خرما و قلیون. تو چی؟ دوست داری؟ نمی خواد الان جواب بدی، آخه تو که تقصیری نداری. این منم که یهویی تو رو کشوندم تو فضای ذهنیمو دارم برات حرف می زنم.
آها یه چیز دیگه هم مزه میده تو این هوا. اونم کبابه. آخ آخ بری دم کبابی؛ یه سیخ کوبیده رو بذاری لای نون لواش،، یه  دونه گوجه رو هم له کنی روش. با چند پر ریحون. و اصلن هم نگران لباست نباشی از روغنی که روش چکه می کنه. 
هوم می دونم، همه ی موقعیت های دلخوام همراه با خوردنی بود. 
آخه من و تو تازه قراره با هم آشنا شیم. نمی تونم  همه چیز رو برات بگم. مثلا اینکه وقتی چایی و قلیون، دلم می خواد یکی بغلم کنه . پاهامونو دراز کنیم و انگشتای پاهام با انگشتای پاهاش بازی کنه.
بذار برای نامه ی اول خودمو رو نکنم. وقت زیاده . 
. خوشحالم از اینکه نوشتم. ممنونم از اینکه خوندی
قربانت 
سورمه 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...