رد شدن به محتوای اصلی

نامه شماره 5

دلم هوای قصه گفتن داره. تو یادت نیست، یعنی تقصیری هم نداری . اون روزا هنوز مخاطب خاص من نشده بودی. یه  داستان نویس کرمانی بود که به من میگفت تو ذات داستان گویی داری. یا حتی ع.م که خیلی هم معروفه. شاید یه بار به خودت بگم کی بود ولی اینجا و تو این نامه ی عمومی نه، بذار هر کی این نامه رو می خونه براش سوال پیش بیاد. بذار منم یه معما برای کشف شدن داشته باشم.
 آره داشتم بهت می گفتم که همه ی این آدما می گفتن من داستان سرای خوبی ام، ولی نمی دونستن من داستان نمی نویسم، خودمو می نویسم، خودمو شخم می زنم، زیرو رو می کنم و میارم روی کاغذ. البته کاغذ مال اون روزای دور بود. این روزا تایپ می کنم. همه ی زندگیم خلاصه شده تو یه صفحه ی 13 اینچی. همه ی دوستام رو اونجا می بینم و شادی و غمم هم شده اینجا. نمی دونم این مرض قرن 21 محسوب می شه یا مرض آدمای تنها.
از اولی که شروع کردم به نوشتن این نامه، اشکان کمانگیری داره می خونه: زرد و سرخ و ارغوانی..... برگ درختای پاییز، می ریزد بر زمین آرزوهای ما نیز. هی می خونه و می خونه.
می دونی دلم یه داستان می خواد با تعداد زیادی شخصیت. شخصیت های معمولی. آدمهای روزمره، همین هایی که هرروز می بینیم و از کنار هم می گذریم. گاهی بی تفاوت ، گاهی با یه مکث لحظه ای.
آدمهایی که به هم گره خوردن، بدون اینکه حتی خودشون بدونن. فک می کنن خودشونن که تصمیم میگیرن و برنامه ریزی می کنن، ولی همیشه یکی هست که برنامه هاشونو به هم می ریزه.
آخ می دونی دلم برای اینکه یکی پیدا شه و برنامه هامو به هم بریزه لک زده. یکی که از در بیاد و من یادم بره کجا باید می رفتم یا همه ی کارای عقب مونده رو بزنم به حساب تخمم و گم شم لای موهاش، دستهاش ، بازوهاش بازوهاش بازوهاش...
زمستون شده. فصل گل نرگس. تا حالا چند باری سر چهارراه خواستم نرگس بخرم واسه خودم ولی دست و دلم نرفته. این گل خریدن حس تنهایی آدمو تشدید می کنه. قبول داری؟ بعد من بایستی بشینیم به آدمایی فکر کنم که نرگس دوست دارن تا به بهونه ی اونها همه ی گلهای گلفروش سر چهارراه رو بخرم بی هیچ چانه زدنی.
ای بابا می خواستم داستان بنویسم همه چی ازش در اومد غیر از داستان. یعنی راستش رو بخواهی حتی نمی خوام از اول بخونم و ادیتش کنم.
این نامه ها رو برات می نویسم که بیشتر بشناسی منو، چه فرقی می کنه اگه ذهنم جسته گریخته پریده باشه.
همین روزا یه داستان می نویسم. قول می دم .
                                  می بوسمت                                                                                                                   
سورمه                                                                                                                            

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.