رد شدن به محتوای اصلی

دیوانه ای که منم.

از نظر دوست پسر سابقم من آدم مشکل داری بودم. چرا؟ چون همه ی آدمهای دنیا را دوست دارم و هر کسی را که بهم بدی کرده است تا بحال بخشیده ام. جز یک نفر که آن هم فکر می کنم نبخشیده ام. انداختمش گوشه ی ذهنم و اگر مامان و بابایم هر از گاهی حرفش را نمی زدند براحتی فراموشش می کردم و دیگر نیازی نبود بگویم بخشیدمش یا نه.
این دوست داشتن آدمها حیطه های مختلفی دارد. یعنی آدمهایی را که از نزدیک می شناسم یک جوری دوست دارم، غریب ترها را یک جور دیگر. و این غریب ترها شامل آدمهای اینترنت هم می شوند به شدت.
یک روزی پریا توی فیلم شب یلدا به حامد گفت : آدم گاهی نگران آدمهای توی تلویزیون هم می شود. آن روز من این حرف را جدی نگرفتم. ولی بعدها برایم ثابت شد.
آدمهای توی فیلمها برای من تبدیل شده اند به آدمهای توی اینترنت. آدمهایی که شاید هیچوقت نبینمشان. یکی مثل خرس که اصلن از وجود من خبر هم ندارد. پست های خرس را تو به تو می خوانم چون تحمل خواندن بعضی از دلتنگی هایش را ندارم. توییت کردم که فکر می کنم خرس آدم خیلی خوبی است . از آن دسته آدمهایی که از آدم بودن ذاتشان است و این خصلتی است که دارد فراموش می شود.
یا مثلا کسری. به نظر من کسری مثال یکی از آن آدمهایی است که نیمی از حرفهای نگفته ی من  را می نویسد و پشت این نوشتنش شجاعت ستودنی ای نهفته است. برای اینکه خودش را لخت و عریان می گذارد جلوی همه ی آدمهایی که می شناسندش.
کاری که من آنقدرها شجاعتش را نداشته ام
یا مثلا افرا، که وقتی اولین بار کون گلابی را زیرو روکردم مثل بچه ها نشستم و گریه کردم و هنوز وقتی که آپدیت می کند دلم پر می کشد برای آن زن توی عکسهایش که غمگین ایستاده و زل زده به گوشه ای.
این ها آدم هایی هستند که اصلن مرا نمی شناسند یا کمتر می شناسند، حال شما فکر کنید این اتفاق در مورد آنها که هم دیگر را می شناسیم وبرای هم مهم هستیم به چه شکلی می افتد. آدمهایی که می توانم به راحتی عاشق تک تکشان باشم. عشق واقعی ها نه از این کسشرهایی که دخترها به همه می گویند. 
در نتیجه سعی می کنم وبلاگ آدمهایی که دوست دارم را کمتر بخوانم. چون امکان زار زدنم به مراتب کمتر میشه. و در ثانی، مگر اینجا هالیوود است که من بتوانم همزمان عاشق چند نفر باشم و عاشقانه با آنها بزیم؟  انتخاب گاهی اوقات کار سختی است ولی من انجامش داده ام. و از انتخابم راضیم. پس همچنان نگران آدمهای پیرامونم خواهم بود.همچنان همه ی انسانها را دوست خواهم داشت و قلبم را برای همه باز میگذارم. شاید نتوانم عاشقشان شوم، ولی دوست داشتنم منبع لایزالی است که بهترین هدیه ایست که از خدا گرفته ام.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.