رد شدن به محتوای اصلی

تولدانه

تولد سي سالگي آدم هرچقدر كه سخت باشد از سي و يك سالگي آسان تر است. اينكه در آستانه ي سي و دو شمع سي و يك سالگيت را فوت مي كني،يعني پذيرفتن ادامه دادن اين راه طولاني و احمقانه. راهي كه نهايتش معلوم نيس،سيكل احمقانه ي زيستن.
من هنوز به اين نتيجه نرسيدم حيات يك نعمت است كه به ما ارزاني شده يا نكبت. اگر نعمت بود كه بايد ا داشتنش خوشحال مي شدم،بايد شكرانه اش را به جاي مي آوردم.
اگر هم كه نكبت است چرا از زنده ماندن كودكي جان بدر برده از زلزله خوشحال مي شوم، وقتي مي دانم بچه اي هست كه بايد تك و تنها اين راه پر هراس را ادامه دهد.
من پر از تناقضم. و اين تتاقضها قلبم را فشار مي دهند. تكه تكه ام مي كنند. شبها بيدار مي مانم گاه حتي بي دليل،سرم را به چت احمقانه اي گرم مي كنم كه دير بخوابم. وقتي مي روم توي تخت مامان بزركم را براي نماز صبح صدا مي زنم و بيهوش مي شوم. و همه ي اينها براي اين است كه روزها كوتاه تر شوند. اين كه صبحم به جاي ٨ از ١٢ شروع شود و من خوشحال باشم از اينكه نصف روز گذشته و من فقط بايد نگران نصفه ي ديگه اش باشم.
اينكه من در آستانه ي تولدم زانوي غم بغل مي گيرم،خاص سي و دو سالگي نيست،بعله مي دانم سي و يك سالگيست ولي هي براي خودم تكرار مي كنم كه برايم عادي شود و بتوانم بپذيرم اين عدد وحشتنام را. اين چند روز به عددهاي زيادي فكر كردم،و خواستم كشف كنم سي و دو را،يا حتي سي و يك را. بگذارمش كنار اتفاقات مهم دنيا. ببينم چقدر اين عدد بزرگ يا حتي كوچك است و ذهنم هيچ چيز را به ياد نياورد. سي و دو نه يك نمره بود توي سالهاي دبيرستان و دانشگاه،و نه حتي در ده بيست سي چهل بچگي جايي دارد،سي و دو واقعا عدد مهمي نيست،جز براي آنكه درگيرش است. جز براي آنكسي كه سي و دوتا از آرزوهاش را حتي نمي تواند رديف كند،جز براي آنكه سي و دو تا از شاديهايش را نمي تواند نام ببرد. سي و دو عدد نحسي است به زعم من،چندين برابر سيزده سالگي. هرچند كه سيزده سالگي شروع اين بلوغ تخمي باشد. چرا بعد از هر مرحله اي از آدم نمي پرسند مي خواهي ادامه بدهي يا نه؟ چرا هي بايد بري جلو؟چرا هيچ جايي براي استراحت نيست. هيچ جايي براي ماندن و نرفتن؟ چرا اينقدر همه چيز اجباري است؟ دنيا آمدن،بزرگ شدن، بالغ شدن و پيرشدن.
چرا هيچكس نظر مرا در همه ي اين سي و دوسال نكبت نپرسيده؟چرا هيچوقت مادرم نپرسيده تو راضي اي كه من زاييدمت؟ چرا فكر مي كنند كه بايد از همه ي اين چيزهاي اجباري راضي باشم؟
براي خودم ددلاين گذاشتم. روز تولدم،همه ي فضاهاي مجازي را مي بندم و مي روم. همه ي جاهايي كه سورمه شاد هستم. اگر در دنياي واقعي به آنچه مي خواهم رسيدم كه ديگر بر نمي گردم،و اگر نتوانستم،با يك آيدي جديد برميگردم كه هيچ كس نشناستم و غرق مي شوم توي مجازي ها. زندگي نباتي ام را مي پذيرم و مي شوم شخصيت محبوب دنياي اينترنت. مي شوم قهرمان آدمهايي كه لينجا دنبال قهرمان مي گردند. خودم را لاي صفحات وب دفن مي كنم و تمام مي شوم.

نظرات

  1. کاش اگه به آنچه در دنیای واقعی رسیدی، دوباره برگردی.

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.