رد شدن به محتوای اصلی

این روزهای من بدون اینترنت

باید زودتر راه بیوفتم برم تهران. نه به این دلیل که سه روز دیگه تولد سه سالگی بهداده و من تنها عمه شم و دیشب با اون صدا و لحن خوشمزه اش پشت تلفن میگه عمه پس کی می آیی من اینقدر منتظرتم. و نه به این دلیل که کسی که این همه منتظرش بودم آمده است. و نه به این دلیل که سردردهای میگرنی بابا شروع شده اند و حتی نه به این دلیل که به فائزه قول داده ام ببرمش یه جای پر دار و درخت که بشینیم و برای مهدی یک عالمه شعرهای محمد نوری بخوانیم.
باید زودتر بیایم مستقیم بروم مطب دکتر گاف که البته دیگر خودش آنجا نیست و مطبش را داده دست یک دکتر دیگری که شنیدم خیلی شبیه خودش است. هم تیپ و قیافه هم خلق و خو. دکتر گاف دکتر روانپزشک است. چند سال پیش که افسردگی شدید داشتم زیاد پیشش می رفتم. بعد از چند ماه فقط برای مشاوره پیشش می رفتم و قرص نمی خوردم. نه به این دلیل که خیلی حالم خوش و خرم شده بود. به این دلیل که چاق شده بودم و به دکتر گفتم من دیگه این قرصهای کوفتی رو نمی خورم و اون هم قبول کرد که یک ترایی بکنیم.
من و دکتر گاف خیلی با هم رفیق شدیم. این مدلی بود که یک وقتهایی می گفتم دلم برای دکتر تنگ شده. بعد 18 هزار تومن پول بی زبون 3-4 سال پیش را می گذاشتم توی کیفم و می رفتم مطب دکتر، دوساعت وقت عزیزم را بین مریض های رنگ و وارنگ و منشی های مختلفش می گذراندم که بروم یک گپی با دکتر بزنم کمی از روزگارم بگویم و بعد او بگه خوب سورمه جان، هر وقت خواستی بیا.
یک روز دکتر بهم گفت من هم می خواهم مسیر زندگی ام را عوض کنم و این همه پول و ثروت را گذاشت و از ایران رفت. خداوکیلی من هیچ وقت نتوانستم درآمد ماهیانه ی دکترگاف را حساب کنم اینقدر که مطبش همیشه شلوغ بود.
دکتر که رفت من دیگر به اون مطب نرفتم. حوصله ی آدم جدید را نداشتم. مخصوصا اگر آن آدم یک دکتر روانپزشک باشد که بخواهم هی خودم را برایش تشریح کنم. دکتر گاف همه ی روزهای مهم زندگی من را می دانست ولی برای این آدم جدید باید توضیح می دادم. نتیجه اش این شد که یک بار که قاطی کرده بودم شال و کلاه پوشیدم و رفتم پیش یک دکتر جدید دیگه. انگار که ساختمانش فقط به من شاخ می زد.
حالا همه ی این ها را گفتم که بگویم این دفه می خواهم بروم مطب دکتر گاف پیش همان دکتر جایگیزینش.
میروم مستقیم روی همان کاناپه ی کرم رنگ می نشینم. زل می زنم توی چشمهای دکتر و مثل نوار شروع می کنم به حرف زدن.
به دکتر می گویم حالم از خودم به هم می خورد. حالم از این خودی که اینجا نشسته روی این کاناپه و لباس تر و تمیز و مرتب پوشیده و آرایش کرده و یحتمل ماتیک نارنجی پررنگی زده( چون فعلا هیچ ماتیک دیگه ای ندارم که اینقدر رنگش را دوست داشته باشم)  و سعی کرده بند بنفش کفشش با شال روی سرش ست باشه به هم  می خورد. حالم  از این آدمی که نشسته جلویش و با لبخند دارد  درماندگی خودش را  تعریف می کند به هم می خورد.
اصلن از این منطقی بودن  و پا روی پا انداختنم توی مطب حالم بد میشود. بهش می گم من الان روی این کاناپه نشستم ولی در واقع دارم دور این اتاق راه می روم. حتی یکبار ایستادم کنار دیو.ار و کله ام را کوبیدم توی آن. ولی او نفهمید. بهش می گویم راه افتادم گوشه ی اتاق و از فرط عصبیت و درماندگی دارم برگهای گلدان دکترگاف را می جوم. یا حتی از زور راه رفتن زیادی نشستم کف اتاق و دستم را زده ام زیر چانه ام. ولی مسلما دکتر میم هیچ کدام این ها را نمی بیند چون من از جایم تکان نخورده ام. من همانطور صاف و شیک نشسته ام روی کاناپه و هی مواظبم که در زاویه ای ننشینم که دکتر بفهمد کمی شکم دارم. همیچین آدم مزخرف عنی هستم. یعنی وقتی اینقدر هم حالم بد است اینقدر حواسم به همه چیز هست. می خوام به دکتر بگویم من شکل یک مکعب مستطیل شده ام. می دانی منظورم چیه دکتر جان؟ یعنی یک آدمی که زیادی توی کادر است. یک مکعب مستطیل که فقط گاهی می تواند روی وجه های مختلفش بایستد. من حتی از تصور اینکه یک چند ضلعی نامنظم با گوشه های تند و تیز باشم وحشت می کنم.
باید به دکتر بگویم این مغز مرا انگار که قالب گرفته اند. چپانده اند توی کله ام. اینقدر که برایم سخت است از این قالب جدا شدن. باید وسط حرفهایم یک لحظه بایستم، یک نگاهی به دکتر بکنم و بگویم این حرفها را ولش کن. برنامه ی امشبت چیه؟ و نگران نباشم از قیافه ی بهت زده اش و نگران نباشم از اینکه صدایم از زیر شکاف در بیرون برود. شاید این جوری بتوانم یک کمی قالب هایم را بشکنم.
اصلن شاید بهتر باشد به دکتر بگویم این حرفها را ولش کن، یک چیزی بده من امشب بخورم و فردا بیدار نشوم.
آره این بهترین راهه. باید به دکتر بگویم که من خسته ام. من ترسیده ام.
باید حالیش کنم من ترسیده ام و ترس برادر مرگ است. باید بفهمد دیگر پاهایم رمق راه رفتن ندارند.
باید به دکتر بگویم من از اینکه در 41 سالگی شکل دایی ام شوم می ترسم. من از اینکه شکل تنهایی مژگان ( فامیل دورمان) شوم می ترسم. باید به دکتر بگویم من از اینکه شکل 54 سالگی  خاله ی مطلقه ام شوم می ترسم. باید بهش بگویم من ازپشیمانی سالهای بعد، ازدواج نکردنم در سن 19 سالگی می ترسم . باید بهش بگویم من از نداشتن یک بچه در 31 سالگی می ترسم. خیلی چیزهای دیگر هم هست که من باید به دکتر میم بگویم. باید هر چه سریعتر باروبندیلم را جمع کنم و بروم تهران.
من تا آخر این هفنه بیشتر دوام نمی آورم اینجا. می دانم.



نظرات

  1. منم یه کسانی هست که می‌بینم و می‌ترسم شکلِ اونا بشم. هرروز هم دارم به اون سنی که اونا دارن و می‌ترسم شکلِ اونا بشم نزدیک‌تر می‌شم. همه‌ش هم می‌گم نه بابا نمی‌شم. اینا ترس ئه. ولش کن

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.