رد شدن به محتوای اصلی
دو سه ساعتی با الهام نشستیم حرف زدیم. خیلی خوب بود، اینقدرخوب بود که وقتی رسیدم خونه دویدم بالا لباسمو عوض کردم، کتونی هامو پوشیدم هدفونمو گذاشتم توی گوشم و رفتم توی حیاط شروع کردم به راه رفتن. آهنگها رو یک به یک زدم جلو تا رسید به یه آهنگ چارتار "سحر ندارد این شب تار" انگار که با پلی اون آهنگ دکمه ی پاز من رو برداشتن. انگار که اصططاک زمین و هوا وجود نداشت. راه می رفتم و دور می زدم، دور می زدم، دور می زدم. هیچ نقطه ی استاپی نمی دیدم. . آهنگ را گذاشته بودم روی تکرار و مغزم باهاش تکرار می شد. به دوستانم فکر کردم، به دوستی که این روزها من را ایگنور کرده، و دوستی که تولدم را فراموش کرد و برایم خیلی مهم بود . دوستی که از یادآوری فراموشی اش بغضم می ترکید. هر دور. هر سری..
راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. به جمله ی معروف امین فکر کردم: آیم فاین، آیم جاست نات هپی.
یک جایی رسید فقط باید می نشستم. نشستم روی دیوارک رو به کوچه، پای نرده های رو به خیابان. ماشینها و کامیونهایی که می رفتند.
خالی شدم از هر انرژی ای.
باید اول از هر چیز خوابم رو تنظیم کنم، اینو دکتر گفته. باید برم بالا. سالاد درست کنم برای خودم و بعد بخوابم.
خسته ام خیلی.

نظرات

  1. البته اين آيم فاين آيم جاست نات هپی جمله ی مشهور دکتر هاوسه. فاين باش. هپی باش. خوب باش. :)

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.