دو سه ساعتی با الهام نشستیم حرف زدیم. خیلی خوب بود، اینقدرخوب بود که وقتی رسیدم خونه دویدم بالا لباسمو عوض کردم، کتونی هامو پوشیدم هدفونمو گذاشتم توی گوشم و رفتم توی حیاط شروع کردم به راه رفتن. آهنگها رو یک به یک زدم جلو تا رسید به یه آهنگ چارتار "سحر ندارد این شب تار" انگار که با پلی اون آهنگ دکمه ی پاز من رو برداشتن. انگار که اصططاک زمین و هوا وجود نداشت. راه می رفتم و دور می زدم، دور می زدم، دور می زدم. هیچ نقطه ی استاپی نمی دیدم. . آهنگ را گذاشته بودم روی تکرار و مغزم باهاش تکرار می شد. به دوستانم فکر کردم، به دوستی که این روزها من را ایگنور کرده، و دوستی که تولدم را فراموش کرد و برایم خیلی مهم بود . دوستی که از یادآوری فراموشی اش بغضم می ترکید. هر دور. هر سری..
راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. به جمله ی معروف امین فکر کردم: آیم فاین، آیم جاست نات هپی.
یک جایی رسید فقط باید می نشستم. نشستم روی دیوارک رو به کوچه، پای نرده های رو به خیابان. ماشینها و کامیونهایی که می رفتند.
خالی شدم از هر انرژی ای.
باید اول از هر چیز خوابم رو تنظیم کنم، اینو دکتر گفته. باید برم بالا. سالاد درست کنم برای خودم و بعد بخوابم.
خسته ام خیلی.
راه رفتم و راه رفتم و راه رفتم. به جمله ی معروف امین فکر کردم: آیم فاین، آیم جاست نات هپی.
یک جایی رسید فقط باید می نشستم. نشستم روی دیوارک رو به کوچه، پای نرده های رو به خیابان. ماشینها و کامیونهایی که می رفتند.
خالی شدم از هر انرژی ای.
باید اول از هر چیز خوابم رو تنظیم کنم، اینو دکتر گفته. باید برم بالا. سالاد درست کنم برای خودم و بعد بخوابم.
خسته ام خیلی.
البته اين آيم فاين آيم جاست نات هپی جمله ی مشهور دکتر هاوسه. فاين باش. هپی باش. خوب باش. :)
پاسخحذف