رد شدن به محتوای اصلی

ميگن مستي و راستي.

گوشي كوچيكه زنگ خورد، يه بار ديگه هم زنگ زده بود و جواب نداده بودم،اين دفعه با ايرانسلش بود شماره رو نشناختم و جواب دادم. يه شب زمستوني بود. بهداد كوچيك بود،تو خواب يه سالش بود. انگار پيش من بود و گوشه ي يه جايي مث استوديوي يه تئاتر خوابونده  بودمش. توي خواب همش استرس داشتم نكنه برم سر جام بخوابم و بچه رو اينجا جا بذارم،بعد نصفه شب از خواب بپره و وحشت كنه. دنبال پتوهايي مي گشتم كه بهدادو باهاشون آورده بودم،يكي از همسفرهاي سفر اخيرم اونجا بود. يكي از اونا كه بدم مي اومد ازشون. اومد و گفت بده من كمكت كنم. بچه رو دادم بغلش از استوديو رفت بيرون،ولي منتظر من بود كه پتوي بچه رو بيارم،براي همين با عجله برگشتم و حواسم نبود گوشيو جواب دادم. اول نشناختم حتي،از عجله،وگرنه اون صدا و لهجه خيلي تابلوعه. گفت چطوري؟ به من من افتادم،گفت الان نشستي همه ي غصه هاي عالم رو مي خوري؟ گفتم من بايد برم. واقعا بايد مي رفتم،ولي اون مي گذاشت به حساب قهر. گوشيو قطع كردم و چون ايرانسلم بود گذاشتمش همونجا كه ديگه جواب ندم. يه چيزي سرسري پوشيدم و دويدم سمت بچه و آقاهه. براي اينكه برسيم خونه ي برادرم،بايد از يه راه زيرزميني مي رفتم،خوب احساس نمي كردم سرده براي بچه، يعني نبود. فاصله يه چيزي مث اينجا تا كرج بود، انگار مسير متروي كرج بود. آخراي مسير يه تيكه بين راهروها روباز بود. پتو رو كشيدم روي صورت بهداد و دويدم اين تيكه رو. بارون مي اومد، بهداد پتو رو از صورتش مي زد كنار و من باز مي پوشوندم. پا برهنه مي دويدم، يه كم برف آب شده هم روي زمين ريخته بود. به يكي از راهروها كه رسيدم انگار استخر بود،بابام و باباي بهداد و اميرحسين توي آب بودن. صورت بهداد كوچيك شده بود. جثه اش هم. خيلي كوچيك. اينا از استخر اومده بودن بيرون. انگار كه مي خواستن لباس بپوشن. بهدادو تو بغلم بوسيدن ولي بچه شده بود اندازه ي  يه عروسك،از اين كوچيكها. من وحشت كرده بودم ولي باباي بچه نمي گفت اين چرا اينجوري شده. من هي سعي مي كردم قيافه ي بچه رو قبل از اين همه كوچكي تصور كنم و هي نمي شد. براي اينكه برم تا خونه بايد راهروي استخري رو هم مي رفتم. بايد از لبه هاي استخر راه مي رفتم،مي ترسيدم سر بخورم و بچه يه بلايي سرش بياد. يه بچه اندازه ي يه عروسك 30 سانتي توي بغلم بود و من گيج شده بودم. بيرون برف گرفت. از اون برفهاي تند و نرم كه همه جا رو سفيد مي كنن. بچه رو دادم به بابام كه برم پتوي بچه رو كه افتاده زير برفها بردارم و بتكونم.نمي دونم چي شد كه بعدش توي تختم بودم. پتو رو كشيدم روم،چرخيدم كه بخوابم طبق عادت گوشي رو چك كردم. اسمس زده بود: خوبي؟ همه چيز ميزونه؟ يادته روزاي خوبط كه باهم داشتيم؟ حيف كه همه چيز سياه شد. اسمسو كه خوندم از خواب پريدم. نفسم تند مي زد، زدم زير گريه، گوشي رو برداشتم و براش مسج زدم: هر شب خوابتو ميبينم،امروز صب خواب ديدم بهم مسج زدي و گفتي فولان. الان ساعت ٥:٣٠ عه و من نمي دونم اين اسمسو ميشه فرستاد يا نه، كسي پهلوت خوابيده يا نه، و نمي فرستمش. ولي براي ٥ سال من بهترين دوستت بودم. براي ٥ سال تو همه جاي زندگيم بودي،حقش نبو

نظرات

  1. دقت کردی تو خوابهات اونا که بدت میاد بهت کمک میکنن؟
    میدونی اونا همونا نیستن
    باید ببینی کی هستن
    باید ببینی رفتارشون شبیه به کی هست
    بعد میفهمی این کی بوده
    من شک ندارم همونی که میبینی همونی نیست که ناخودآگاهت میخاد بهت بگه
    آدما تو خوابای تو جاهاشونو با هم هی عوض میکنن
    بگرد کد پیدا کن

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.