رد شدن به محتوای اصلی

once i spoke to the language of flowers

سالها گذشته است، و تو بالیده ای. به تو گفته بودند عشق یعنی فلان و بهمان و تو شنیده بودی. و هیچ گاه درک درستی از آن نداشتی. چقدر عاشق شدی در نشستن ها و برخواستن ها و خندیدن ها؟ چقدر در گریستن ها؟ 
کی توانستی بفهمی عشق ناب کدام است؟ توانسته ای؟ 
در دیگری حل شدی، در واقع دیگری را در خودت حل کردی و فکر کردی این یعنی عشق. و فکر کردی این یعنی آن یکی هم تو را دوست دارد، عاشق است. و این گونه شد که جا ماندی. 
چشم باز کردی و دیدی وسط بزرگراه نیایش ایستاده ای و ماشینها به سرعت از رویت رد می شوند. و صدایت را نمی شنوند وقتی با هر ضربه ای فریاد می زنی. و ذره شدی، و بالا رفتی. از همه ی خیابانها بالاتر. شهر زیر پایت گم شد و نقطه شدی. و کسی یادش نبود تو کی بودی و چی شدی. خودت هم یادت رفته بود. گم شدی بین غبار آسمان در یک روز آلوده‌ی پاییزی. 
یک روز که باران می بارید، یک روز که آسمان صاف شده بود، با باران فصل، چکیدی و آمدی پایین. از میان ابرهای چین کلاغ. و افتادی یک جایی، ته کوچه‌ی بن بست ایستگاه راه آهن. حل شدی در یکی. برای اولین بار. تو را در خود حل کرد و تو شگفت زده شدی از حسش. از این احساس متفاوت گم شدن. چیزی ورای گم شدن بود، بیشتر شبیه پیدا شدن. شبیه پیدا کردن. بعد سالهای سال، نقطه شدند و تو جاماندی، تمام قد. با شانه های صاف.

نظرات

  1. من تفاوت بین خواب و بیداری
    خواب بیداری
    رو توی نوشته های تو
    درک نمیکنم
    بسکه سخته این نوشته ها از جنس سخت
    بسکه خصوصیه این نوشته ها از زخم های التیام یافته یا عمیقتر شده
    بسکه دوری

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...