رد شدن به محتوای اصلی

سرما خوردگی

خواب می بینم که با اکیپ دوستان متاهلم جایی هستیم. یک جایی مثل مسافرت بودیم. توی مستی سرم را گذاشتم روی پای کاوه، شوهر بهناز. کاوه در گوشم گفت من عاشقتم، تو هم هستی. توی مستی گفتم نه. و هزار فکر ریخت توی سرم، اینکه یکی دیگه هست که من دوستش دارم و اینکه کاوه یکبار دیگر زیرآبی رفته و بهناز گناه دارد آخر. و اینکه من همیشه می گفتم کاوه؟ آخه من با کاوه؟ ولی همه ی این فکرها آنقدری طول نکشیدند. یکبار دیگر دم گوشم گفت و من عاشقش شدم. به همین سادگی. بعد بهنازبرایم آدم غمگین و دوری شد که خیلی وقت است زندگیش را باخته و خودم که فقط عاشق بودم. چند روز از اون خواب گذشته و تصویرها همه گنگ و دور شدند. ولی دقیقا همان زمانی که میخواستم عقل و دین ببازم،پژمان و کاوه گفتند این یک شوخی بوده است. همه چیز برایم خراب شد.پیش دوستانم ضایع شده بودم، پیش خودم بدتر. کسی بود که من عاشقش بودم و خیلی احمقانه عاشق یکی شدم که هیچوقت برایم آدم مهمی نبود. بهشان گفتم خوب چرا همچین شوخی ای کردید؟ آبروم رفت. گفتند این یک شوخی حرفه ایه که کسی ازش سربلند بیرون نمیاد. گفتم خوب بهناز چی؟ گفتن اون هم می دونه. بعد من دور شدم از همه چیز. یک جایی بودیم وسط بیابان، باتلاق. همه بودند. مامانم اینها، برادربزرگم و زن و بچه اش. و ما رفتیم توی آن آب، شنا و آب تنی. آب گرم غلیظی بود. گل نبود ولی تیره بود. من زیر آب که بودم کسی جایی از بدنم را نمی دید. اینقدر آب تنی را لفت دادیم که برای رفتن دیر شد. باید برمی گشتیم. بعد انگار من به عنوان یک هنرپیشه آماتور باید بازی می کردم. باید آشفته می بودم، موهای آشفته که از زیر مقنعه ریخته توی صورتم و نگاه غمگین و بهت زده و می رفتم جلوی هنرپیشه دیگری و می گفتم: به جاشوها دل نبند. اگر میشد به اونها دل بست که من نمی رفتم جنگ و آنها خونه باشند. جمله ها یادم رفته.4 تا جمله بود و من نمی توانستم بگم. هر دفعه جا به جا می شد و اینها کات می دادند. کارگردان کمتر از فیلمبردار حرص می خورد. بعد یکی به من گفت اصلن به درک وقت همه ی این عوامل، و حتی نگاتیوی که دارد مصرف می شود. انگار تهیه کننده فیلم حسابی پولدار بود. این 4 تا جمله چه کاری دارد که نمی توانی بگویی. وواقعا نمی توانستم. نشسته بودم کنار دیوار و هی با خودم می گفتم جمله ها را و باز هم غلط در می آمد. 

نظرات

  1. نمی دونم چرا نمی نویسی؟ حس می کنم یه چیزی بیشتر از مشغولیات روزمره و وقت نکردنه. حتی بیشتر از نبود میل به نوشتن. نمی دونم. منم خوراکم سناریوبافیه، کلی داستان راجع به گیریپ ذهنیتو و تنیده شدنش تو مشکلات روزمرت می تونم بگم. تو یه ورژنایی دیگه، مشکل روزمره ی خاصی نداری و صرفن هستی. تو یه ورژن دیگه اون گیریپه اصلن نیس. کلن از عمومی نوشتن به این شکل سیکدیر پنیریه وبلاگی دس کشیدی. تو یه ورژن دیگه... اگه خیلی اذیت نمیشی بیا بنویس. یکم اذیت شی مشکل نداره. نویسنده های خوب همیشه موقع نوشتن یکم اذیت می شن، ولی لذت خواننده هاشونو در نظر بگیری، این به اون در می شه

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. اول که واقعا از کامنتت خوشحال شدم. کلن فکر نمی کردم جز خودمو دو سه تا از دوستهام کسی اینجا رو بخونه. و بعد از اون ننوشتنم، دلیلش فقط تنبلی نیست. من جزو آن دسته از آدمهایی هستم که باید مریض باشند تا بنویسند. وقتی خوبم نوشتنم نمی آید. البته تنبلی هم به شدت به این امر کمک می کند.

      حذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...