رد شدن به محتوای اصلی

انجمن حامی برگزار می کند.

 مهاجرت اتفاق دردناکی است در زندگی هر آدمی. کیست که دلش نخواهد در سرزمین خودش و بین مردمان خودش زندگی کند؟
وقتی سطر بالا را نوشتم، اندکی وا ماندم. آیا به این چیزهایی که نوشتم اعتقاد دارم؟ من که تا کنون مهاجرت نکردم، و یکی از راههای ادامه‌ی زندگی هم همین است برایم. من چه می‌خواهم از مهاجرت بگویم.
من که پایم را جز یک بار برای سفر از این مرزهای جغرافیایی بیرون نگذاشته‌ام، چگونه می‌توانم از خوبی یا بدی مهاجرت حرفی بزنم؟ همه‌ی اینها را می‌گذارم کنار آدمهایی که امروز در جمعشان بودم. همایش " فرصت ها و چالش های فراروی پناهندگان و بازگشت کنندگان افغان." در جمع فرهیختگان افغان و ایرانی فعال در زمینه‌ی حقوق افغانها نشسته بودم. جوانهای افغانی که در ایران به دنیا آمده و بزرگ شده بودند. اینجا مدرسه و دانشگاه رفته بودند. بزرگترها می گفتند جوانهای نسل سوم ما، اصلن افغانستان را نمی‌شناسند که بخواهند برگردند. فکر می‌کنند روستایی است که همیشه در آن جنگ است. و دختران جوانی که می‌گفتند ما اینجا تحصیل کرده‌ایم، فرهنگ افغانستان به ما اجازه‌ی فعالیت نمی‌دهد. من افغانها را می‌دیدم و صدایشان را می‌شنیدم، ولی در واقع خودمان را می‌دیدم. برادرم را که رفته است، دوستانی که دیگر نیستند و خودی که تصمیم گرفته است برود. برویم و زندگیمان را بسازیم. مثالهایم هم بسیار است."دختر عمه قزی، رفتن اونجا با یک حقوق ببین چقدر راحت زندگی می‌کنند، اما ما چی؟ سگ دو هم که می‌زنیم هیچی به هیچی. خواهر شوهر عشرت الملوک، با یه دونه بچه، زن تنها رفته اونجا، هیچ کس نمی‌گه بالای چشمت ابروعه." تجربیات از این دست بسیار است. می خواهیم برویم، چون خسته شدیم از فیلترینگ، از تحریم، از گشت ارشاد، نبودن دارو، قیمت های عجیب و غریب. می خواهیم برویم چون آینده‌‌مان را تاریک می‌بینیم. تا کی می‌توانیم خانه‌ای برای خودمان بخریم؟ تا کی می‌توانیم راحت به مسافرت برویم. تا کی نباید پول ته حساب را ریز به ریز محاسبه کرد؟ ولی یک واقعیتی است، نمی‌رویم چون جنگ درگرفته، چون ممکن است بچه‌هایمان در بمب‌گذاری مدرسه کشته شوند. چون زنانمان حق بیرون آمدن از خانه را ندارند.
ولی اتفاقی که ۳۰ سال بعد می‌افتد یکی است. دختر افغانی که در ایران به دنیا آمده است، خودش را افغانی نمی داند. می گوید افغانی است اما به شیوه‌ی ما زندگی کردن را آموخته است. و دنیای افغانستان برایش بیگانه است. و فرزندان ما فارسی غلطی با لهجه‌ی جای دیگری صحبت می کنند، خطمان را نمی شناسند و فکر می کنند کشور درب و داغونی است که مردمش در آن چه می کشند. 
من از ایرانی‌های آریایی دوست و هخامنش پرست نیستم. من حتی دوست ندارم وطنم را همچون بنفشه‌ها فلان. راستش من جهان بدون مرز را بر هر چیز دیگری ترجیح می دهم. ولی حجم اندوه و ناامیدی و بلاتکلیفی‌ای که در جلسه‌ی امروز بود، مرا به فکر برد. ترسیدم از روزی که در جایی از دنیا، نشستی برگزار شود که به بررسی "فرصت ها وچالش های فرارروی پناهندگان و بازگشت کنندگان ایرانی" پرداخته شود.
پ.ن. امروز در جریان همایش، کامنت پرنده نیمه خودکار را در پست قبل دیدم و خدا می دونه چقدر خر کیف شدم. 








نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...