تصمیم گرفتهام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم میخواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبلتر توی توییتر میشد. الان ولی همهچیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعیهای عصبی. فرقی نمیکند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبلترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانهی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.
حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیتهای مرتبط با کارم، نشستهام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشیام میکشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمالگراییه که نمیذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری میتونم خودم رو توجیه کنم که شکستم، به خاطر عدم تواناییم نیست.
دوران سختی رو میگذرونم. مواجهه با خودی که 38 سال اینور و آنور کشاندمش. بدون آنکه بهش نگاه کنم. یکی دو سال گذشته میدانستم که باید با خودم مواجه شم، ولی ترس از این مواجهه آن را تا بدترین روزهای زندگیم کش داد و امروز گرفتارش شدم. میدانم که درستترین کار ممکن را دارم انجام میدهم، ولی در دورترین نقطهی ذهنم هم فکر نمیکردم اینقدر سخت باشد. خودت را عریان کنی در مقابل شخص دیگری، و از همه چیز بگویی، اینقدر بگویی تا طرف بتواند بفهمد اگر امروز مانتوی آبیات را نپوشیدی و به جایش زرشکیه را تنت کردی، از کجای بچهگیت نشات میگیرد. همهی مسائلی را که فکر میکردم پشت سر گذاشتهام برایم تازه کرده و تازه فهمیدم هیچ کدامشان را واقعا نپذیرفتم و بیخیال نشدهام. فقط یکی یکی یک جایی از مغزم انبارشان کردهام تا بهشان فکر نکنم. و الان یکی یکی دارن از اون تهِ مغزم بیرون میان و این به شدت ترساندهام.
نظرات
ارسال یک نظر