تو یه سال و نیم گذشته، خیلی اتفاقا برای من افتاده. از فروش داروخانه و بیکاری، تا تغییرات درونی خیلی جدی.
دو هفته پیش که رفتم پیش روانپزشکم، متوجه شدم کل 97 پامو توی مطبش نذاشته بودم و این بسیار بسیار کار بدی بود، یعنی در بدترین شرایط روحی که احتیاج به حضور یک متخصص داشتم، خودم رو از دیدن اون محروم کرده بودم. احتمالا همش میدونستم باید برم دکتر، ولی یک چیزی (احتمالا افسردگی) نمیذاشت اینکارو بکنم. تغییرات کوچیک و گاه مثبت، و به دنبال اونها حال خوب موقتی، مزید برعلت شده بود و این دیدار هی به تعویق افتاد.
خردادماه که حال روحی بسیار بدی داشتم، همزمان وقت تراپیست و روانپزشک گرفتم. احساس کردم اگر الان نجنبم دیگه هیچ وقت از ته این چاه درنمیام. تراپیم از همون موقع شروع شد و دیدن روانپزشکم تا دو سه هفتهی پیش به تعویق افتاد.
شروع تراپی به نظرم سختترین و درستترین تصمیم 98 ام بود. ترس اینکه بروم پیش کسی که نمیشناسمش و آیا باهاش راحت باشم، یا نباشم، یک طرف، ترس مواجهه با خودم -که بزرگترین مانع مراجعه به تراپیست بود برای من- از طرف دیگه، این کار رو غیرممکن کرده بود.
تو این مدت 4ماهی که از تراپی منظمم میگذره، خیلی چیزها در مورد خودم فهمیدم که هیچ وقت نمی دونستم. کمالگراییای که فکر میکردم خیلی خفیف و جزییه، و مانع انجام کارهام به اون شکل نمیشه، عامل اصلی یکجا میخکوب شدنم در مقاطع مختلف زندگی بود. کارهایی که فکر میکردم کاملا در انجامشون مختار بودم، ضمیرناخودآگاهم برام چیده بود و خیلی چیزهای دیگه
در اینکه تراپی واقعا چیز عجیب و غریبیه و شناخت خود، در عین ترسناکی، لذت یک کشف جدید رو داره، شکی نیست. ولی چیزی که الان بیشتر برام جالبه، تاثیر داروئه.
یک عصری که در خلوت خودم و در احوالات خودم مشعوف بودم(بالاخره تاثیرات علفیجات رو نباید ندیده گرفت) متوجه شدم درسته این تراپیه خیلی برای من خوبه و خوب دارم پیش میرم، ولی یک چیزی در درونم کمه. انگار به چشم خودم به هم خوردن تعادل شیمیایی بدنم رو دیدم، و بهم ثابت شد تا دارو نخورم از این حال درنمیام.
من چندین ساله که پیش روانپزشک میرم و تنها دارویی که باید بخورم، سرترالینه. چسبندگی مغزم رو شل میکنه و سطح انرژیمو میاره بالا. ولی همین داروی ساده و به این کارآمدی رو اکثرا بسیار بد و نامنظم می خورم.
این دفعه که دکترم منو دید، یکی دو قلم دیگه به داروهام اضافه کرد و تهدیدم کرد اگر دارومو منظم نخورم، دیگه پیشش نرم.
و این طور شد که از هر کدوم از قرصها یک ورق گذاشتم توی شیرینی خوری طرح فلامینگوی روی میز ناهارخوری تا هر روز ببینمشون و بخورم.
الان تقریبا دو هفته است که داروهامو کاملا منظم دارم میخورم، و حقیقتا از تغییری که اتفاق افتاده متحیرم. اون احساس رخوت و خمودگی، از بین رفته و بهتر میتونم پیش پامو ببینم.
اون یاس و اندوه جاشو به امید و آرزو داده و نکتهی عجیبش اینه که برای رسیدن به این آرزوها از جام پاشدم. کاری که توی چند ماه پیش نمی تونستم بکنم.
البته من هنوز اول راهیم که براش پاشنههامو ورکشیدم، ولی واقعیتش اینه به نتیجهاش امیدوارم و این امید مهمترین دستآورد منه.
نظرات
ارسال یک نظر