رد شدن به محتوای اصلی

نامه ی شماره ی ۳

مخاطب خاص روزهای دلتنگیم
سلام
اینکه برات نامه نمی نویسم به این معنی نیس که فراموشت کردم. البته اعتراف می کنم که همیشه هم به یادت نیستم. میدونی من قدرت تخیلم خیلی فراره. یعنی اگه یه ذره وا بدم برمیگردم به منطق و استدلالهای همیشگی. اینقدر که از بچگی من بزرگ بودم و منطقی. همیشه باید تصمیم درست میگرفتم. نمی گم که تصمیمهام درست بوده الزاما. ولی همیشه ترس از اشتباه همراهم بوده و نذاشته دلمو به دریا بزنم. حالا توی  ۳۰ سالگی دارم یه سری کارای نوجوونی رو می کنم هر چند که حس اون روزا رو نداره. 
 خوب تو چطوری؟ خوبي؟ روبراهی؟ اوضاع بر وفق مراد هست؟ تو برام بگو از خودت. از زندگیت. راضی ای؟  این سومین نامه ایه که برات می نویسم و از تو هنوز خبری نشده. دوست دارم بیشتر ازت بدونم. دوست دارم بشناسمت. با من حرف بزن. من به شنیدن احتیاج دارم. البته شاید به شنیده شدن بیشتر. خوشحالم که هستی و برات می نویسم. 
الان باید برم. می دونی یکی هست که داره سعی می کنه مخ منو بزنه. و من میخوام ببینم می تونه یا نه:دی . برات تعریف می کنم.
تا بعد :*

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...