رد شدن به محتوای اصلی

نامه شماره 2

"یه روزی مخاطب خاصم"
سلام
این چند روز همش به یادت بودم. یعنی همش توی ذهنم برات نوشتم. ولی حوصله ی نوشتن نداشتم. ببخش دیگه. 
خیلی چیزا برای تعریف کردن دارم, از کدومش بگم؟ 
جسته گریخته شروع می کنم ببینم تا کجا حوصله ام می ذاره.  اول از کامران و هومن بگم, این دوتا داداشا که عین مدادتراشن و فیلان, همیشه رو اعصابم بودن و هستم. ولی الان این آهنگ دوستت دارم شون رو گذاشتم توی گوشام و هی گوش کردم. اصولن وقتی حالم خیلی خوب نیس یه همچین کاری می کنم. نگران نشو چیزیم نیست. یعنی هست, ولی از نظر فیزیکی و اینا چیزیم نیست. می دونی از چی ناراحتم؟ 
بازم من فک کردم تو همه چی رو می دونی. ببینم تو گودری ای؟ خوب من که جوابتو نمی دونم, برات توضیح میدم اگه باشی هم تکرار میشه برات( مث درسهای دوره ی مدرسه :دی) ببین یه جایی بود که خیلی خوب بود. من توش یه عالمه دوست پیدا کردم, با .هم گفتیم خندیدیم, گریه کردیم  ساده و صمیمی بود. اصن یه فضای باحالی بود . 
بعد یهویی گوگل زد به سرش و گفت می خواد ببندش. ما خودمونو به آب و آتیش زدیم که نکنه این کارو, ولی گوش نکرد. الان همه ی ماها آواره شدیم. هر کی یه جایی خودشو آویزون کرده. البته اگه خودت گودری باشی این چیزا رو می دونی, شاید تو هم یه جایی الان غمبرک زدی و نشستی. من که نمی دونم.  
بعد از همه ی این ناله هایی از جنس چس ناله, شب میرم کنسرت. همون کنسرتی که قرار بود خودمم عضوش باشم. اون موقع هنوز با تو آشنا نشده بودم, شاید در جریان نباشی. من آواز می خونم. حتما یه دفه برات می خونم. یکی از اون اپراهای معروف دوره ی باروک  رو. که حسابی حال کنی. 
ببینم موسیقی دوست داری؟ چه سبکی گوش می کنی؟ خودت چیزی می زنی؟ 
آخ چقدر سخته برای یکی حرفاتو بنویسی وقتی هیچی ازش نمی دونی 
امروز یه کم ذهنم قاطی پاتیه. سعی می کنم نامه ی بعدیمو بهتر بنویسم. برام نامه بنویس اگه دوست داری. .
سورمه . 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...