رد شدن به محتوای اصلی

نامه ی شماره 6

من باید قصه گو می شدم .باید راه می افتادم دوره ی خیابانها٫ شال سبزی بر سرم٫ با کوله ای که در آن کاغذ پاره هایم را ریخته ام. باید راه می افتادم و می رفتم. قدمهایم را می شمردن٫ به ۱۰۰۰ که می رسید می ایستادم. کوله ام را می گذاشتم زمین و دستانم را به هم می کوفتم و فریاد می زدم: دوره گرد داستان گویم. بشتابید. نقالی نمی کردم٫ از رشادت های میدان جنگ حرفی نمی زدم٫ و یا از سهراب که به دست پدرش کشته شد . و یا از کاووس که سیاوش را  به خاک سیاه نشاند و یا حتی از سودابه که دلبری مکار بود. فریاد می زدم دوره گرد داستان گویم. برایتان قصه می گفتم از بچه ای که پر هیاهو می دوید و عمه ای که می خواست به او یاد بدهد در خانه ی آقا و خانوم موسیقی هفت نفر زندگی می کنن. برایتان قصه می گفتم از مردی که ترسو بود و زنی که صبور. برایتان قصه می گفتم از عشقی که کهنه
. شد٫ ماند و ماند تا بیات شد. برایتان قصه می گفتم از مادر بزرگی که تنها آرزویش دیدن عروسی تنها نوه ی پسری اش بود. برایتان قصه می گفتم از مادری که تنهاست٫ تنهاست٫ تنهاست. انگار که بقیه ی مادرها. برایتان قصه می گفتم از  زنی که سی سالگی اش را جشن گرفت و به انتظار چهل سالگی روزها را می شمارد.
من باید قصه گو میشدم. باید فریاد می زدم. داستان دارم٫ تکه تکه٫ بخش بخش.
من باید قصه گو می شدم.
من باید قصه گو می شدم
من باید قصه گو می شدم





نظرات

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.