رد شدن به محتوای اصلی
اون روزی که تصمیم گرفتم نامه بنویسم, برای این بود که بنویسم, به هر بهونه ای که شده. دلم می خواست  خطاب به یکی بنویسم. انگار که بخواهی گوش شنوایی پیدا کنی. سعی کردم مخاطب خاصی برای خودم بسازم, ولی نشد. یعنی نخواستم. یعنی وقت نذاشتم برای پیدا کردن یه مخاطب خاص . حتی حوصله نداشتم بشینم به مشخصاتش فکر کنم. که چی؟ قد بلند و باریک باشه, با هیکل ورزیده, با  
صدای مخملین , با یه عالمه شعر که حفظه و برام می خونه. با ماشین مدل بالایی که زیرپاشه؟
نمی دونم . 
این چند تا نامه رو هم نوشتم که دل خودمو خوش کنم برای مخاطبی که نیست. 
دیروز نمایش فیلم دوستم بود. که همیشه میگم بهترین دوستم. یه رابطه ی دوستی فقط. ولی کیه که ندونه بین یه دختر و پسر رابطه ی معمولی ای وجود نداره. رابطه است اسمش, حالا یه جا بر مبنای سکس تعریف می شه, یه بار یه کشش قلبی وجود داره هر چقدر بخواهی انکارش کنی. 
این روزها حس معلقی دارم. یاد کتاب گام معلق لک لک افتادم . کتاب بود یا یه فیلم از هیچکاک؟ واقعا یادم نمیاد. تصمیم گرفتم از ایران برم. 
این دفعه تصمیمم خیلی جدیه. می خوام برم تو یه هوای دیگه, زیر یه آسمون دیگه و زندگیمو ادامه بدهم. وقتی که می دونم هر کاری که بخوام  می کنم, پس چرا این کارو نکنم. 
خیلی ناگهانی این نوشته رو تموم می کنم. چون می خوام یه چیز دیگه بنویسم

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.