رد شدن به محتوای اصلی

تصمیم کبری؟

تصمیم جدی گرفتم که برم. همه چیو بذارم و بدوم تا انتها, انتها, انتها. دسکتاپم عکس یه خونه است, یعنی در واقع پنجره ی یه خونه توی نیویورک که ویوی نیویورک رو زیر پاش داره. عکسی نبوده که تو اینترنت پیدا بشه و یه خونه ی دیزاین شده با یه عالمه هزینه باشه. عکسو الناز گرفته, همین یه ماه پیش که نیویورک بود.  عکسو گذاشتم بک گراند کامپیوترم که هی یادم نره من همچین خونه ای می خوام, همچین شهری, همچین ویویی. 
پنجشنبه با یکی قرار گذاشتم برای بستن پورتفلیو,  پولش زیاده ولی مهم نیس, همین چیزاس که منو هل میده به جلو. امروز باید بگردم تو این سایتهای ثبت نام آیلتس و تافل و البته جی آر ای. روزای سختی رو پیش رو دارم. باید مدارک رو آماده کنم و درس بخونم. اولش از عکس العمل بابا و مامان دلگیر شدم, این که چرا وقتایی که باید ساپورتیو نیستن, و همیشه منفی ها رو می بینن, همیشه  مشکلات راهو می بینن. ولی بعد یادم افتاد سر کنکورم هم همین بود سیستم, فقط مهمه که من بخوام. و روی خواستنم پافشاری کنم. این کارو می کنم. واقعا می گذارم و میرم. 

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.