رد شدن به محتوای اصلی
شوفاژخونه خراب بود. از دیروز اومدن واسه ی تعمیرش. امروز از سرما پاهام درد گرفته بود. پالتومو انداخته بودم روی پاهام تا گرم شوند, ولی انگار که فایده ای نداره. همه ی دیروزو استرس داشتم , انگار که من اون فیلمو ساختم, یا توش بازی کردم, یا چی؟ وقتی که تیتراژ بالا می اومد, قلبم توی حلقم بود.  بعد از فیلم دوست داشتم بغلش کنم. ولی نمی شد. من یه آدم معمولی بودم وسط همه ی اون آدما. خیلی بیشتر از اونی که الان میگم. حتی بیشتر از زن رفیقش که بغلش کرد.  شاید همین چیزاس که عزممو برای رفتن بیشتر جزم می کنه. می خوام برم یه جای دیگه با آدمای دیگه آشنا شم. باید برم. باید برم. باید برم. 
خانم همسایه ی طبقه بالایی دهنمونو رسما گایید, نشسته بود وسط سالن تا چایی دم بکشه و ببره واسه این تاسیساتی ها. به من میگه شلوار لی تو از کجا خریدی.  میگه دخترم دوس داره ولی من دوس ندارم. بهش میگم چرا نمی رین از پاساژ بوستان بخرین؟ اینجام قیمت های مناسبی داره. میگه اووه بوستان خیلی گرونه, گوش می برن. بعد دیگه من ساکت می شم. خانومه نشسته یه بند حرف میزنه 
و ما سه تایی توی جی تاک بهم پی ام میدیم که سرمون رفت از دستش.
اینم خیلی یه دفه ای تموم میشه چون دیگه ذهنم کار نمی کنه

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...
یک وقتهایی مثل الان، یهو یادم می‌افته سلیمونی دیگه نیست و هر دفعه شوکه می‌شم. باورم نمی‌شه این بچه اینقدر راحت مرد. البته که طفلک همچین راحت هم نمرد، اون همه درد و بدبختی، ولی همش توی 8 ماه. یک وقتهایی اینقدر دلم براش تنگ می‌شه، دلم می‌خواد بغلش کنم و بفشارمش. دیروز دقیقا 5 ماه شد که رفته. خیلی جات خالیه رفیق. خیلی زیاد.