شوفاژخونه خراب بود. از دیروز اومدن واسه ی تعمیرش. امروز از سرما پاهام درد گرفته بود. پالتومو انداخته بودم روی پاهام تا گرم شوند, ولی انگار که فایده ای نداره. همه ی دیروزو استرس داشتم , انگار که من اون فیلمو ساختم, یا توش بازی کردم, یا چی؟ وقتی که تیتراژ بالا می اومد, قلبم توی حلقم بود. بعد از فیلم دوست داشتم بغلش کنم. ولی نمی شد. من یه آدم معمولی بودم وسط همه ی اون آدما. خیلی بیشتر از اونی که الان میگم. حتی بیشتر از زن رفیقش که بغلش کرد. شاید همین چیزاس که عزممو برای رفتن بیشتر جزم می کنه. می خوام برم یه جای دیگه با آدمای دیگه آشنا شم. باید برم. باید برم. باید برم.
خانم همسایه ی طبقه بالایی دهنمونو رسما گایید, نشسته بود وسط سالن تا چایی دم بکشه و ببره واسه این تاسیساتی ها. به من میگه شلوار لی تو از کجا خریدی. میگه دخترم دوس داره ولی من دوس ندارم. بهش میگم چرا نمی رین از پاساژ بوستان بخرین؟ اینجام قیمت های مناسبی داره. میگه اووه بوستان خیلی گرونه, گوش می برن. بعد دیگه من ساکت می شم. خانومه نشسته یه بند حرف میزنه
و ما سه تایی توی جی تاک بهم پی ام میدیم که سرمون رفت از دستش.
اینم خیلی یه دفه ای تموم میشه چون دیگه ذهنم کار نمی کنه
نظرات
ارسال یک نظر