رد شدن به محتوای اصلی

تلخ نوشت

امروز باید پاشنه ی همین کتونی های آدیداس ناراحتم را می کشیدم، خیابان ولی عصر را می گرفتم میرفتم تا هر کجا که شد. می پیچیدم توی یکی از فرعی ها، در یک خانه ای را ته یک کوچه ی بن بست می زدم، می رفتم توی یکی از اتاقهاشان و سرم را می گذاشتم و می مردم. مثل دختر اسیری بوف کور. بعد صاحب خانه می ماند یک جنازه روی دستش، هر چند که مطمئنم تکه تکه ام نمی کرد و نمی انداخت توی یک چمدان و ببرد قبرستان خاکم کند. و بعد ها برای دوستان و خانواده اش تعریف می کرد که یک روز گرم تیرماه، دختر قد بلند و خوش قیافه ای در خانه ام را زد و رفت توی آن اتاقی که الان تخت بچه را گذاشته ایم و مرد. 
واقعا اگر همین لحظه بمیرم از من چه می ماند؟ غیر از این همه اکانت شبکه های اجتماعی جورواجور؟ اکانت توییتر، فیس بوک، اینستاگرام،جیمیل، اورکات، یاهو و ... . امروز یکی بهم گفت با مک بوکت چی کار میکنی؟ فکر می کرد باید خیلی کارهای خفنی با مک بوک کرد. خیلی راحت گفتم چت می کنم. الان شما هم به این جمله می خندید ولی بدانید که خنده ندارد، پر از گریه است . 
توی مجلس ختمم، غیر از اینکه همه ماجرای غریب مردنم را می گویند، باید جواب مردم غریب تر را هم بدهند که چه کاره بود، هیچی والا، توییتری بود. و نصف فامیلها و دوستها شانه هاشان را بالا می اندازند که توییتری بود، چه مسخره .
اگر کسی بیشتر بشناسدم می گوید، نه وبلاگی هم داشت، هر از گاهی درآن چیزی تفت می داد. 
واقعا اگر من همین لحظه بمیرم، چه چیزهایی را از دست می دهم؟ دنیا چه چیزی از دست می دهد؟ گیرم صدای خنده ام را کسی نشنود، یا آواز خواندن نصفه نیمه ام را. خوب چه می شود؟ تمام می شوم میروم پی کارم. آدمی که حال ندارد یک چیز بهتر شود همان بهتر که تمام شود. جای بقیه را تنگ نکند. وقتی آدمهای معلولی را می بینم که با چه جدیتی تلاش می کنند برای زندگی بهتر، از تن سالمم خجالت می کشم. وقتی انسان نازیبایی را می بینم که تحقیر می شود به خاطر آنچه دست خودش نبوده، از زیبایی ام خجالت می کشم. بگذارید متکبر باشم، بگذارید از خودم تعریف کنم. من زیبام، خوش هیکل، خوش خنده، و خیلی از خوش های دیگر. ولی خودم خوب می دانم که نبودنم چیزی از دار دنیا کم نمی کند. همه ی این خوش ها وقتی که تو را تحریک نکند که یک چیز بهتری باشی فایده ای ندارد. من خسته ام. از همه چیز. از زندگی اینترنتی، از حرف زدن با آدمهایی که نمی بینمشان، صدایشان را نمی شنوم، چشمهایشان را نمی بینم. 
من خسته ام. از خودم. از خودی که برایش هیچ چیز دیگر اهمیتی ندارد، از خودی که اخلاق پیش پایش گم شده. از خودی که هر وقت به نفعش هست یک جور فکر می کند. از خودی که تبدیل شده به آدمی که همیشه قضاوتش میکرده.
من آنی ام که اگر مردنم دست خودم بود، الان زنده نبودم.

پ.ن. لینک صدام برای اولین بار توی وبلاگ. : نمیشه غصه مارو یه لحظه تنها بذاره.
 http://uplod.ir/o4o811djwp7h/nemishe_ghose_mari.WMA.htm

نظرات

  1. بعضی چیزا تو زندگی آدم ثابتن و براش دغدغه هم ایجاد می کنن؛ برای همین دلش می خواد دربارشون حرف بزنه. ولی وقتی اون چیزها ثابتن و تو مدت زیادی دربارشون حرف زدی، بازم می خوای حرف بزنی؟

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...

سیزده‌سالگی

فکر می‌کنم هر انسانی حق این را دارد که حداقل یک‌بار در عمرش مثل حمیدهامون قاطی کنه و بزنه به آب. و من امشب حق دارم که تصمیم بگیرم ارتباطم را برای همیشه با بخشی از زندگیم قطع کنم.  یادم باشد این هفته بپرسم «آیا واقعا بعد از تراپی، من می‌تونم ببخشمشون؟»