رد شدن به محتوای اصلی

خيلي يك دفعه تمام ميشود.

يه اسمس طولاني كه درواقع ٣تا اسمس بود به رهبر كرمون(به ضم كاف)،زدم و
بعد از يه سري خايه مالي هاي مرسوم،گفتم تهران نيستم و كنسرت رو نميام. البته سيستم من اينه كه دست پيش مي گيرم،وگرنه احتمال انتخاب نشدنم زياد بود .
دقيقا هفته ي پيش اين موقع ارزش گروه كر و كلاس آوازم يك دفعه برام تموم شد، احساس كردم،خوب كه چي؟گيرم كه اين هفته رو هم با فايل هاي ميدي،قطعه ها رو به ضرب و زور برسونم، گيرم كه بگه باشه تو هم باش توي كنسرت،چي اونوخ؟ من ميشم يكي از ٥٠-٦٠ نفزي كه روي سن مي خونن. مي دونين،خودمم مي دونم عنشو درآوردم،وقتي كلاس آوازمو شروع كردم، خودمو يكه و تنها روي سن مي ديدم كه همه ي سالن از ارتعاش صدام مي لرزه.
وقتي كه خواستم عضو گروه بشم،هي خودمو تسلي دادم كه كار گروهي از انفرادي خيلي پربارتر و پر ثمرتره. و ما ايراني ها بايد كار گروهي را تمرين كنيم. كسشر.
هر چند اين فقط بخشي از تنها نخواندن من نيس،اصطلاح تخصصيش سولو عه.بخش مهمش نه اوضاع مملكت و محدوديتهاي زتان است،كه باسن مبارك است كه به خودش زحمت نمي دهد حتي يك خط درباره ي موسيقي بخواند. بله دوستان،بنده آواز كلاسيك مي خونم ولي الان اسم ١٠ تا خواننده ي كلاسيك مرده و زنده رو نمي تونم ببرم.  امروز به استاد آوازم هم گفتم يه مدت نميام.گفتم يه ذره فضا لازم دارم تا ببينم مي خوام موسيقي رو به بدترين شكلش ادامه بدم يا آدم ميشم،يا ولش كنم  . برم براي بهداد همان دو دوشب نخوابيدم رو بخونم. از عصر نشسته ام توي حياط و بالا نمي روم. دلم مي خواست كفشهايم را در مي آوردم و صندلي ها را به كناري مي زدم و روي زمين مي نشستم. شايد كمي از حرارت بدنم كم شود.
امروز توي ماشين و پشت چراغ قرمز ولي عصر،دلم شيراز خواست،نه كه فكر كنين شاهچراغ يا سعدي يا پرسپوليس.خانه ي فاطمه و محمدرضا، اينكه ساعتها بشينم براي فاطمه حرف بزنم . ياد روزهاي قديم اداره،يك ساعت ناهارمان مي شد سه ساعت و ما فقط ميوه و نان و پنير خورده بوديم،ولي ساعتها حرف زده بوديم. و حرفهايمان هيچ وقت تمام نميشد. فاطمه آينده ي من است. البته نه از نظر تحصيلي،چون دكتري اش را دارد مي گيرد و من ليسانسم را ترجمه كرده گذاشته ام روي رف كه خاك بخورد.از نظر رفتار و شيوه ي فكر كردن و زندگي كردن،به انداره ي همان سه سالي كه ازش كوچكترم،به شيوه ي زندگيش مي رسم. يه طرز فكرش،يه منشش.حتي بي خيال شدنش.

نظرات

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...