رد شدن به محتوای اصلی

خواب نما

خواب خانه ی قدیمی مان را دیدم. خانه ی خودمان را. یک جایی روی بامش دیوارهایی بودی که سقف نداشت. انگار وقتی خانه را ساخته بودیم سقف این تکه را نذاشته بودیم. باران گرفت. به بابام گفتم دیدی پاییز و زمستون رسید. خوب سقف اینو چی کار کنیم؟ گفت کار یه نصفه روزه. بنا می‌آورم و درستش می کنم.
خانه مان پر از بنا شد. همه جا را کنده اند. قرار بود فقط یک سقف بزنند روی این اتاقهای پشت بام. من کفش پایم نیست. چرا پا برهنه ام؟ کارگرها همه ی سنگهای پله ها را کنده اند. نمی توانم بروم پایین دنبال کفش. هدی زنگ زد بچه ها می خوان برن کافه ی فلان. میایی؟ گفتم میام. ولی کفش پایم نبود. دختری که توی گروه کر از همه بیشتر ازش بدم می‌آید دستم را کشید و گفت:  بیا این کفشها را بپوش فعلا. چیزی شبیه دم پایی از در خانه ی همسایه انداخت جلوی پاهام. از خانه که می خواستم بزنم بیرون، چادر کرپ مشکی ام را برداشتم و انداختم روی سرم، رویم را سفت گرفتم و زدم بیرون. توی خواب هم از چادر پوشیدنم تعجب کردم ولی انگار که یک لباسی بود مثل بقیه. حتی اینقدر متعجب بودم که گفتم دفعه ی بعدی با فلانی با چادر بروم بیرون که حسابی حرصش درآد. خانه مان ته یک  کوچه بود. انگار که مشهد بود اصلن. و برای رسیدن به خیابان اصلی باید از یک فروشگاه بزرگ، چیزی شبیه پرومای مشهد رد می شدم. یک فروشگاه بزرگ و همیشه خالی از مشتری. گروهی رقصنده ی باله توی سالن انتظار فروشگاه تمرین رقص می کردند. زشت و نا هماهنگ می رقصیدند. چیزی فراتر از فاجعه.
چادرم را روی سرم مرتب کردم . مستقیم رفتم پیش مسوول فروشگاه. یک جایی مثل پذیرش هتل بود. یک خانم چادری دیگر هم بود. آقایی را صدا زدم و گفتم : آقا جان اگر قرار است اینها برقصند که مشتری بیاید لااقل یه کاری کنین خوب برقصن. ولی حالا که مشتری نمیاد اصن جمع کنین این بساطتون رو.
مردک به حرفم بهایی نداد. از ظاهرش نمی گویم این را. از ظاهر خودم می گویم. اصولن مسوول یک فروشگاه بزرگ به حرفهای یک زن چادری درباره ی رقصنده های باله شان توجهی نمی کنند. خودم هم این را توی خواب می دانستم و پیش خودم فکر کردم اگه چادر سرم نبود می دیدی چقدر خوش تیپم.
از فروشگاه زدم بیرون. گروهی از رقصنده ها این جا با لباس کامل و محجبه حرکات موزون می کردند. به تعبیر خودم توی خواب بیشتر حرکات غیر موزون.
راهم را گرفتم . انگار که مقصدم عوض شده بود. قرار کافه را می گویم. انگار شوهری، وکیلی، چیزی یک جایی منتظرم بود و باید بهش می رسیدم. پیچیدم توی یک کوچه. کف کوچه کاملا خاکی و سنگ و لاخی بود. انگار کنده باشند برای آسفالت جدید. ولی خیلی خراب تر از حد معمول. برگشتم تا از خیابان اصلی بروم.
 سرراهم کیسه های خرید میوه و شیر و ماست شخصی توی کوچه روی زمین بود. انگار که یکی خریدهایش را گذاشته بود که برود و ماشینش را بیاورد. از کنار خریدها رد شدم
و بعد خودم را توی یک مسافرخانه دیدم.  انگار که از آدمها فرار کرده بودم و آنجا اتاق گرفته بودم. گوشیم روی زمین بود کنار میز ورودی مسافرخانه. مثل اینکه از دستم افتاده بود.  گوشی را برداشتم. شماره هایم پاک شده بود. اصلن سیم کارت توی گوشی نبود. همه جا را گشتم. روی زمین مسافرخانه را. اینور و آنور را. چطور می شود در گوشی باز نشده سیم کارتش گم شود.
بعد خیلی بی دلیل گوشیم زنگ خورد. هدی می گفت پس کجایی؟ چرا نمی آیی؟ یکهو یادم افتاد من باید بروم. من باید از پیش این پیرمرد مسافرخانه چی بروم. کجا؟ باید برمی گشتم خانه . مثل حس دخترهای فراری. ولی من که فرار نکرده بودم. رفتم پیش پیرمرد مسافرخانه چی. گفتم من باید بروم ولی الان پول ندارم ، شماره ی کارتت رو بده تا من برات کارت به کارت کنم. پیرمرد خودش را چسباند بهم و گفت پول نمی خواهد بدی. فقط اتفاقاتی را که اینجا بین من و تو افتاده همینجا چال کن و برو. بعد من یک دفعه ترسیدم. من کی با این پیرمرد خوابیده بودم که هیچ یادم نمیاد؟ خوابیده بودم؟
ترسیدم.
چادرم را کشیدم روی سرم و دویدم.
کوچه ی خاکی را رد کردم. رسیدم به کیسه ی خریدهای میوه و تره بار.  هنوز که این خرید ها اینجا هستند. زمان را گم کرده بودم. پس نباید خیلی طول کشیده باشد رفتن و برگشتنم. دنبال خیابان اصلی می گشتم و پیدا نمی کردم .
می دویدم. صدای موسیقی می آمد. و یک کم هم نور پردازی. باید مال پروما می بود. آخرهای رقصشان بود. وقتی رسیدم فروشگاه داشت بسته می شد.
با خودم فکر کردم دیدی این رقص به یک دردی هم می خورد و تو گم نشدی؟ از میان فروشگاه رد شدم و رسیدم به کوچه مان. تا خانه راه زیادی نبود.












نظرات

  1. پس زیاد طول نمیکشه که همه چی درست شه
    کار زیادی نمیخاد این به هم ریختگی های روحی رو ترمیم کرد
    ولی ببین که خودت هم میدونی اون کارایی که میکنی یه کم زیادی هستن

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

کابوس نامه

چچیلا بارتولی گذاشتم، به نقطه های اوج صداش گوش میدم و یادم می آید اگر با این وضع سیگار بکشم رسیدن به این اوج صدا صد در صد رویای گمشده ای خواهد بود. سوای از اینکه چند روز است به شدت دلم شنیدن آواز کلاسیک می خواهد، پست آخر خرس مرا از افتادن در ورطه ی جوزدگی می ترساند. سعی می کنم جوگیر نباشم ولی انگار که نمی شود. وضعیت مسنجرم روی حالتی است که نشان می دهد چه موزیکی گوش می دهم و چچیلا بارتولی احساس عن خاص بودن را در من زنده نگه داشته است و علائم جوزدگی لحظه به لحظه بیشتر می شود. خوابهایی که گاه به گاه می بینم و اینجا آنها را می نویسم، دیشب عینیت پیدا کرده بودند. نه اینکه خوابم به واقعیت تبدیل شده باشد، ولی خودم را توی موقعیتی می دیدم که بارها تجربه اش کرده بودم. کابوسهایی که تمام نمی شوند. کابوس نامه، نمایشی از وحید رهبانی، که خوشحالم دعوت و سفارش دوست عزیزم را پذیرفتم و آن را دیدم. در واقع ندیدم که، شنیدم. در تمام طول تئاتر - چیزی حدود یک ساعت - با چشمهای بسته، من تماما گوش شدم. این گونه شروع می شد که از پله های تماشاخانه پایین می رفتی و کسی با صدای بلند به تو سلام می کرد. آقایی ...

پنجشنبه هیژده مهر.

یک چیزی توی سرم افتاده. حرف یکی دو ساعت نیست، یه چیزی بیشتر از اون. مثلا 24 ساعت اینا که چی‌ایم ما؟   از دیروز که برای اولین بار رفتم ورزشگاه آزادی، خیلی شیک و مجلسی و با بلیطی که (علی‌رغم هر کثافت‌کاری) خریده بودم انگار یه آدم دیگه شدم. خودم رفتم و یکی دیگه رو برگردوندم. این حس رو به صورت خیلی متفاوتی در تنها سفرم به اروپا تجربه کردم. دوروبرم رو نگاه کردم و آدمهای هم‌سن و سالی رو دیدم که در جای دیگری از جهان و با دغدغه‌های دیگری بزرگ شده‌اند و چقدر با ما متفاوتند.  و خوب منطقا حالم خیلی بد شد. لحظه لحظه‌ی بزرگ شدن خودم و هم‌سالانم -در مملکت ایده‌ئولوژیک مذهبی- رو در کنار سفیدهای چشم رنگیِ طبقه متوسط جامعه اروپایی مقایسه می‌کردم و از این حجم بگایی تحمیل شده بهمون پریشون بودم. رفتن به استادیوم برای دیدن فوتبال، همه‌ی آن احساسات را خیلی خیلی شدیدتر در من بیدار کرد. اگر بخواهم از اول تعریف کنم باید اینطور شروع کنم: سالها بود از محدوده‌ی ورزشگاه آزادی رد نشده بودم، از همان موقعی که ته اتوبان همت به سمت کرج باز شد. تا قبل از آن گه‌گداری از آنجا رد می‌شدم، تک تک فدراسیون‌ها...

سیزده‌سالگی

فکر می‌کنم هر انسانی حق این را دارد که حداقل یک‌بار در عمرش مثل حمیدهامون قاطی کنه و بزنه به آب. و من امشب حق دارم که تصمیم بگیرم ارتباطم را برای همیشه با بخشی از زندگیم قطع کنم.  یادم باشد این هفته بپرسم «آیا واقعا بعد از تراپی، من می‌تونم ببخشمشون؟»