رد شدن به محتوای اصلی

خانه مجردی.

همیشه فکر می کردم ۳۰ سالگی باید از خانه ی پدرو مادرم بزنم بیرون و تنها زندگی کنم. البته هیچوقت به خانه ی شوهر فکر نکردم. به شکل غریبی از همان عنفوان جوانی خودم را توی همه ی مقاطع زندگیم تنها می دیدم. حتی به میانسالی تنها هم فکر کرده ام. به همین دلیل است که می گویم تصور خانه ی شوهر برایم خیال دوری است.
تا چند سال پیش فکر می کردم پول رهن یک سوییت زیرزمین و همکف، هر کجا که شد را جور می کنم وبا یک یخچال قدیمی و یک گاز رومیزی و یک دست رخت خواب از خانه می زنم بیرون. یعنی نه که فکر کنید دلم زندگی ساده می خواست، نه. توان مالیم بیشتر از این نبود. چرا که می دانستم خانواده ام هیچوقت در این مسیر همراهی ام نمی کنند. آن موقع حدودا ۲۴-۲۵ سالم بود.
دو سه سال بعد و با نزدیک شدن به سی سالگی، تصور زندگی در یک اتاق زیرپله و سوییت سی متری، جایش را به زندگی در یک آپارتمان ۴۵-۵۰ متری داد که از آن خودم باشد، در کوچه پس کوچه های خیابان آزادی . و این رویا از وقتی خیلی جدی تر شد که فاطمه، همکار و دوست صمیمیم از خانه ی پدر و مادرش اسباب کشید به آپارتمان چهل و هشت متری ای در اواسط خیابان خوش. همان روزها بود که رویای زندگی در سعادت آباد و شهرک غرب را به فراموشی سپردم.
سالها گذشت و من سی سالگی را رد کردم، برای سی و یک سالگی عزاداری کردم و مستقل نشدم. واقعیتش این بود که تلاش خاصی هم نمی کردم. دوسال بیکاری و بی درآمدی جایی برای تلاش نگذاشته بود و البته فراخی بیش از حدی که بخشیش فقط به خاطر شهر و دیارمان است.
امشب که این متن را می نویسم، می توانم ادعا کنم که مستقل زندگی می کنم. شاید بهتر باشد بگویم نیمه مستقل. در یک آپارتمان شصت متری دوخوابه، با کلیه ی تجهیزات. ماشین لباسشویی، جارو برقی، ماکرووویو و .... همه ی چیزهایی که در رویاهای قبلی من تجملات محسوب می شد. 
اما این آن چیزی نبود که من هیچوقت حتی بهش فکر کنم. این که دخترخاله ی کوچکم تنها شود،‌ و من اینقدر آرام وبی سر وصدا از خانه بیایم بیرون، که جای خالی کسی را برایش پر کنم.
این روزها من هر وقت که بخواهم می آیم خانه. کسی نیست که بهم بگویم کجایی و چرا دیر کردی، با که می خواهی بیرون بروی و قس علی هذا. ولی هم‌خانه ای ای دارم که اشک توی چشم هاش جاری است. این جمله را که می خواستم بنویسم، این ترانه ی کوروش یغمایی(؟) آمد توی ذهنم: غم میون دوتا چشمون قشنگت لونه کرده...
 و این چیزی است که این روزها به وضوح می توانم توی چشمهای فائزه ببینم. 
من از دیدن گریه های فائزه داغون نمی شوم، ولی واقعا گاهی اوقات لغت کم می آورم. جمله هایم ته می کشند. نمی فهمم چه باید بگویم وقتی فائزه پر از درد و حسرت فریاد می زند: آخه چرا؟ 
استیصال بدی است. می دانی.










نظرات

  1. سکوت کن
    جلوش بشین
    دو تا سیگار بذار لای لبت
    هر دو رو روشن کن
    یکیشو بهش بده حتا اگه سیگاری نیست
    بکش بدون اینکه حرفی بزنی
    پاشو برو
    دوباره بیا
    دو تا سیگار روشن کن
    بذار فکر کنه راحت گذاشتیش
    بذار اونم یه بار تو زندگیش فکر کنه کسی به فکرش نیست
    خودش راحت میتونه دق بده خودشو
    مثل تو که یه بار تو زندگیت راحت میای میری
    بذار تنها برای خودش تنهایی کنه

    پاسخحذف

ارسال یک نظر

پست‌های معروف از این وبلاگ

حلزون از کوه فوجی بالا برو آرام آرام.

تصمیم گرفته‌ام یک ماه، مرتب اینجا را آپدیت کنم. اگر بگویم هرروز، شاید شدنی نباشد، اما دلم می‌خواهد مرتب بنویسم. راستش باید جایی باشد که آدم بتواند حرفهای دلش را بزند، قبل‌تر توی توییتر می‌شد. الان ولی همه‌چیز فرق کرده. توییتر پر شده از کاربران فیک، و واقعی‌های عصبی. فرقی نمی‌کند چند وقت بهش سر نزده باشی، یا هر روز توی اون شبکه اجتماعی کوفتی پلاس باشی. همیشه یک چیزی هست که آدمها سرش دعوا دارند. قبل‌ترها هم پر از سوژه بود، ولی همه اینقدر عصبانی و در آستانه‌ی انفجار نبودند. چیز عجیبی هم نیست. جامعه افسرده است، همه دلزده و خسته.  حدود دو ماه پیش بود که فروشگاه اینترنتیمو راه انداختم، پر از شور و شوق و شعف. احساس شروع کردن یک کار جدید، احساس تکون خوردن، از جا پاشدن. اما امروز، بعد از سه هفته دوری از فعالیت‌های مرتبط با کارم، نشسته‌ام پشت میز و لپ تاپ جلویم باز است. نگاهم خیره مانده به کنجی و گاه گاهی سرکی توی گوشی‌ام می‌کشم. هیجان اولیه رفته و ترس جایش را گرفته. ترس از شروع دوباره و ادامه دادن. تراپیستم معتقده کمال‌گراییه که نمی‌ذاره شروع کنم. ترس از شکست. این جوری می‌تونم خودم رو توجیه
خواب دیدم مادر بزرگم با کمر خمیده اش و یک لیوان شیر که مدتها بود به جای شام می خورد از در اتاق آمد تو. بهش گفتم مامان بزرگی سودابه اومده، می خواهید باهاش حرف بزنید؟ مامان بزرگم خیلی مبادی آداب بود، ولی خیلی رغبت نداشت با سودی صحبت کند. با این حال گوشی را گرفت کمی احوال پرسی کرد و بی توجه گوشی را گذاشت.  من که همیشه اورا می شناختم می دانستم این حرکتش عجیب است. بعد ناگهان مادربزرگم خیلی پیر شد، خیلی زیاد. نمی توانست از جایش بلند شود و دوخته شد به تخت.  رفتم توی اتاق کناری و با صدای بلند پیش مامانم گریه کردم که حال مامان بزرگی خیلی بده و من نگرانشم. وحشتناک از خواب پریدم، ساعت ۵ صبح بود. نیمه خواب آلود یادم افتاد که مادربزرگم دوسال پیش فوت کرده است. غم عجیبی روی دلم نشست. چشمهایم را بستم و رفتم.

تلخ تر از زهر

پرده ی اول روی سن تالار وحدت ایستاده ام. پیرهن مشکی از تافته ی ابریشم که تا نزدیکی های پشت پایم است تنم را پوشانده. بقیه ی خواننده ها هم لباسهایشان مشکی است حالا کمی مدلشان متفاوت. موهایم را صاف کرده ام و ریخته ام روی شانه هایم. گروه رقصنده های باله می آیند روی صحنه. دامنهای کوتاهی از ژوپون و تور بر تنشان است و طوری می رقصند انگار که وزن ندارند. هنرپیشه ی نقش اول زن وارد صحنه می شود. پیرهن دکولته ای که پوشیده و موهای طلایی فرفری اش فضای اپرا را می برد به عهد لویی چهاردهم. صدای سوپرانوی قوی اش تالار را می لرزاند. پرده ی دوم جشن تولد یک بچه است. از نظر من دختری که ۲۰ سالش شده یک بچه است. مانده تا بزرگ شود.مانده تا پوستش کلفت شود. میروند جایی اطراف شهر. در باغشان می زنند و می رقصند. مشروب می خورند و خوش می گذرانند.  وقت برگشتن به خانه، ایست بازرسی، مستی، بازداشت، پاسگاه، یک شب بازداشتگاه، تحقیر، توهین، تا ماهها حس و حال افسرده و داغون و یک آخر هفته ی گه. بین تخیل پرده ی اول و واقعیت پرده ی دوم فقط چند ساعت فاصله بود.